گنجور

 
فیاض لاهیجی

تا کی چنینم از مژه خون جگر چکد

این شعلة گداخته از چشم تر چکد

داغ طراوت تو بر آن روی تازه‌ام

ترسم گل نظاره ز دست نظر چکد

هر مرغ را که نامة من زیر بال اوست

خون شکایت دلم از بال و پر چکد

با این طراوتی که سخن را به یاد تست

گر بفشرند نامه‌ام آبِ گهر چکد

نازک دلِ لطافت آن جسم نازکم

ترسم که عضو عضو وی از یکدیگر چکد

هر جا که دست می‌نهم اعضای خسته را

چون برگ لاله قطرة خون جگر چکد

شد دیده‌ام سفید و همان گریه در جدال

اشک ستاره چند ز چشم سحر چکد!

هر گه به ناله‌ای نفسی آتشین کنم

جوهر چو قطره از دم تیغ اثر چکد

صحرانورد عشق به دریا نهد چو روی

خون گردد آب بحر که از چشم تر چکد

از زخم کوهکن ز دَمِ تیشه تا به حشر

خون لاله لاله بر سر کوه و کمر چکد

فیّاض شهد می‌دهد از دفترت مگر

نیشکّریست کلک تو کز وی شکر چکد

در هجر تو دوشم چو ز دل شور برآمد

از هر سر مویم شب دیجور برآمد

شب آینة روی تو در مدّ نظر بود

ناگاه غبار سحر از دور برآمد

امشب ز فراق رخت ای یوسف مصری

چون دیدة یعقوب مه از نور برآمد

عمری مژه‌ام آب ده کشت وفا بود

این سبزه‌ام آخر ز لب گور برآمد

تا چند کمان ستم چرخ کشیدن

بازوی قوی دستیم از زور برآمد

دادم همه جا پهلو همّت به ضعیفان

تا بال سلیمانیم از مور برآمد

ای صبح به آبستنی مهر چه نازی!

خورشید من از طارم انگور برآمد

شیرینی وصل توام از دست رقیبان

شهدی است که از خانة زنبور برآمد

آهی که من از سینه به یاد تو کشیدم

دودیست که از حوصلة طور برآمد

صد جلوه به انداز سردار تلف شد

تا قرعه به نام سر منصور برآمد

فیّاض که سر حلقة رندان جهان بود

آخر چه بلا زاهد و مستور برآمد

تا زمن آن دوست دشمن همچو دشمن می‌رمد

طالع از من می‌گریزد بخت از من می‌رمد

من که محو تابشی چون سایه‌ام از آفتاب

آفتاب من چرا از سایة من می‌رمد!

با تغافل‌های او ایمن نشستن غافلی است

دام در خاکست چون صیاد پرفن می‌رمد

از نگاه گرم او رنگ از رخ گل می‌پرد

با نسیم کوی او بلبل ز گلشن می‌رمد

وحشت از بس رخنه‌گر شد بی‌تو در اوضاع من

چاکم از جیب دل و اشکم ز دامن می‌رمد

آن چنان کز روزنِ چشمم هراسد بی تو نور

با تو نور آفتاب از چشم روزن می‌رمد

رفت فیّاض آنکه از اندک ستم دل می‌رمید

این زمان این صید لاغر از رمیدن می‌رمد