گنجور

 
فیاض لاهیجی

چون نسیمم در ره عشق تو نقش پا گم است

در سر کوی تو همچون قطره در دریا گم است

از که حیرانم؟ که پرسد کس سراغ خویش را

در سر کویی که هر کس می‌شود پیدا گم است!

ای که فردای قیامت وعده کردی وصل خویش

روزگار عاشقان را در میان فردا گم است

حسرت قدش نگنجد در بغل خمیازه را

آنکه در یک جلوه‌‌اش عالم ز سر تا پا گم است

پای رغبت از سر کوی فنا بیرون منه

عاقبت سر رشته اینجا می‌کشد، اینجا گم است

دولت بیدار خواهی چشم شب بیدار دار

روزهای نیکبختی در دل شب‌ها گم است

نیست پنهان بر کسی این حرف گویم آشکار

آنکه تنها نیست ازوی هیچ‌کس تنها گم است

مردمان را نیست تاب دیدن نامردمان

عشق را در زیر دامن دامن صحرا گم است

ما نمی‌دانیم قدر و قیمت فیّاض را

همچو یوسف او زاخوان در میان ما گم است