گنجور

 
 
 
فلکی شروانی

بد دوش چه راز، با که، با یار مرا

پنهان ز که، از خصم، چه انکار مرا

داد از چه، ز لب، بوسه بسیار مرا

برد از چه، ز دل، بد آنچه تیمار مرا

فضولی

عشق تو که آزرد دل زار مرا

پر ساخت ز خون دیده خونبار مرا

خواهم که بسوزد دل بیمار مرا

آزاد کند جان گرفتار مرا

وحشی بافقی

شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا

نگذاشت به درد دل افکار مرا

چون سوی چمن روم که از باد بهار

دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا

واعظ قزوینی

پیری از عمر کرده بیزار مرا

افگنده غم زمانه از کار مرا

در خانه تن خاک نشین باشم چند؟

ای مگر بیا زخاک بردار مرا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه