گنجور

 
فصیحی هروی

گفتم که بیاض دوستان را

طغرای سواد جان نویسم

در مدحت هر رقم که بینم

ز اعجاز جهان جهان نویسم

خاکی که بر آن رقم فشانم

جانداروی آسمان نویسم

مشکین رقمی که خود نگارم

نامش به یک آستان نویسم

عقل آمد و گفت فرصتت باد

من نیز چنین چنان نویسم

بر صفحه آفتاب اول

حرفی دو به امتحان نویسم

پس بر وزقش که روی حور است

خط چون خط دلستان نویسم

از حضرت عشق شرمم آید

ورنه خوشتر از آن نویسم

ابیات وفای عشق را فاش

بر ناصیه فغان نویسم

آیات ثنای عصمت حسن

هم از قلمم نهان نویسم

تعویذ نظر نظارگی را

بر خاتمه حرز جان نویسم

نی‌نی که ز گفته فصیحی

بیتی دو سه حرز جان نویسم

آن به که چو سرنوشت عشق است

بر جبهه قدسیان نویسم

ور جایزه همتش پذیرد

بر دیده خون‌فشان نویسم

ور نپذیرد پی نثارش

گل بر باغ جنان نویسم