گنجور

 
فصیحی هروی

دی در بهار صبح درون آمد از درم

بختم شکفته روی تر از صبح نو‌بهار

در کسوت سیاه ز حسن قبول بود

بسیار دلفریب‌تر از طره نگار

روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود

یک مردمک سوادش در چشم اعتبار

بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت

از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار

گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست

بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار

ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم

ما از کجا و کوکبه عیش و گیر و دار

گفتار خمش که نوبت اقبال در رسید

صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار

رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ

رفت آن که داشت از قدحت صاف ودرد عار

اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب

نور کرم ز سایه او کرده مستعار

اینک رسید نادره بحری که آسمان

گم در محیط یک صدف اوست قطره‌وار

اینک رسید تازه‌بهاری که بنددی

گلدسته نشاط ز مژگان اشکبار

اینک رسید آن که اگر نی ستم شود

بیرون برد ز سینه عشاق درد یار

جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم

نعلین دیده پیش من آورد روزگار

غافل که چون برید نظر ره سپر شود

نعلین دیده افکند از پای رهسپار

ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد

گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار

می‌گفت بعد از‌ین سگ سر در قلاده‌ام

از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار

گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند

تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار

در دودمان همت آزادگان بود

بیداد سفلگان نسب‌آرای افتخار

ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب

در تنگنای دیده خفاش خاکسار

نی آن مهینه کوکب کد‌بانوی مسیح

آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار

خورشید آسمان معالی حسین‌خان

اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار

نامش نوشتم و قلمم از مهابتش

در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار

وین طرفه‌تر که بس که حریص ثنای اوست

در عین رعشه نغمه مدحش برد بکار

از انفعال دست تهی سوخت همتم

اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار

داد از کرم به هر سر مویم هزار جان

کردم یکان یکان همه را در رهش نثار

گر نی ز بهر طول بقای ثنای او

عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار

آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند

گیرم که غنچه‌های معانیست آبدار

بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور

دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار

خانا من آن بریده نهالم که یافتم

در آتش از از ترشح لطف تو برگ و بار

در چارباغ فضل که نام ثمر نماند

تا شاخسار سایه من گشت میوه‌دار

احوال کند مهابت جاهم حسود را

تا بیشتر بر‌آردش از جانن حسد دمار

کلکم که آفرید اقالیم نظم را

بس از دخان دوده بر آبست نه حصار

کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد

ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار

وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید

شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار

غم‌ خانه مرا که رد روزگار بود

کردی دهم سپهر علیرغم روزگار

در رهگذار سیل حوادث فکنده بود

از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار

وامروز کعبه دگرست از قدوم تو

با طور هم جبلت و با عرش هم عیار

تا دود شمع همت ارباب دولتست

بر چهره عروس هنر زلف تابدار

سر منزل هنر روشن چراغ باد

چونان که کلبه دل عاشق ز مهر یار

گم باد نام دشمنت از صفحه جهان

چونان که اسم و رسم خرابی از‌ین دیار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode