گنجور

 
فصیحی هروی

بی روی او نظاره ز چشمم برون نشست

چون موج غصه بر سر دریای خون نشست

می‌گفت غم چو ناله لب شعله می‌فشاند

کاین نغمه در مصیبت صد ارغنون نشست

عقلم به باغ خویش گل خرمی ندید

چون شعله رفت و در دل داغ جنون نشست

خون می‌گریست عشق که دل در جهان نماند

چون زخم تیشه در جگر بیستون نشست

از بهر بخت خویش فصیحی هزار بار

فالی زدیم قرعه ولی واژگون نشست