گنجور

 
فصیحی هروی

یک دو روزی شد که چون گل غوطه در خون می‌زنی

قرعه نازی به نام اشک گلگون می‌زنی

آشناتر می‌نشیند در دل اهل نیاز

هر خدنگی کز کمان ناز اکنون می‌زنی

عشقت از بهر دل من کرد زین‌سان ناله دوست

کاین زمانم بر رگ جان ناخن افزون می‌زنی

قطره اشکی برای زینت مژگان بس است

بی‌سبب در دیده هر دم فال جیحون می‌زنی

بی‌قرارت کرد عشق و این هم از بخت منست

کز دلم هر لحظه چون جان خیمه بیرون می‌زنی

نیک می‌دانی دل نامهربان حسن را

می‌کنی افسون و خود خنده بر افسون می‌زنی

عشق را بی خویش بودن گاه‌گاهی لازمست

من نمی‌دانم نفس بی خویشتن چون می‌زنی

فتنه چشم توام بس نیست کز چشم دگر

می‌ستانی ناز و بر جانم شبیخون می‌زنی

سوخت از غیرت فصیحی تا تو از ذوق جنون

بی‌محابا بوسه‌های بر نام مجنون می‌زنی