گنجور

 
فصیحی هروی

چند از بحر طلب موج دویی انگیزی

روی گل بینی و در دامن خار آویزی

عصمت آنست که با دوست به یک پوست شوی

نه که چون باد هوسناک ز گل بگریزی

گرچه خاکستری اما چو سمومی بوزد

ادب آنست که چون شعله ز جا برخیزی

مذهب بلبل آشفته خللها دارد

روش آنست که چون رنگ به گل آمیزی

سفر دیده مبارک جگر ریش مرا

ای دل آن به که تو هم بهر سفر برخیزی

اینک آیینه ببین تا که تو هم روز جزا

پنجه بگشایی و در دامن خویش آویزی

گر نه‌ای چشم جهان‌بین فصیحی ای غم

هر نفس پس ز چه خونش به هوس می‌ریزی