گنجور

 
فصیحی هروی

گر شاهد غم جلوه کند کام نگیرم

ور خون جگر باده شود جام نگیرم

بادم که به گل نیست مرا تاب نشستن

در باغ درون آیم و آرام نگیرم

از بس که مرا داغ تو با برگ و نوا ساخت

عمر ابد از آب خضر وام نگیرم

کوته نظرم گرنه چو خورشید جمالت

فیض سحر از قافله شام نگیرم

دامی‌ست فصیحی ز نفس بافته عمرم

چون صید غم و غصه بدین دام نگیرم