گنجور

 
فصیحی هروی

چو شبها بستر و بالین دل از ریش می‌کردم

سراغ خواب آسایش ز مرگ خویش می‌کردم

چو غم بر دل زدی نیشی ز شوق از هوش می‌رفتم

در افغان می‌شدم چون خیرباد نیش می‌کردم

به قربان سر بخت سیاه خویش می‌گشتم

خیال سایه آن زلف کافرکیش می‌کردم

ز ایمان ننگ دارد کفر من وزنه به یک افسون

چو زلف و عارض خوبان به همشان خویش می‌کردم

فصیحی خانمان دل خراب آن روز می‌دیدم

که دامن را توانگر دیده را درویش می‌کردم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode