گنجور

 
فرخی سیستانی

ای غالیه کشیده ترا دست روزگار

باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار

روی ترا به غالیه کردن چه حاجتست

او را چنانکه هست بدو دست بازدار

آرایشی بکار چه داری همی کزو

آرایش خدای تبه گردد، ای نگار!

شغلی دهم بدست تو، تا دل نهی بر آن

رو باده برنگ لب خویشتن بیار

عیدست و مهرگان وبه عیدو به مهر گان

نو باوه یی بود می سوری ز دست یار

می ده مرا و مست مگردان که وقت خواب

باشد به مدح خویش کند خواجه خواستار

خواجه عمید عارض لشکر عمید ملک

بوبکر سید همه سادات روزگار

آن مهتری که هر که در آفاق مهترست

با کهتران او نرود جز همال وار

از کهتری به مهتری آنکس رسد که او

توفیق یابد و کند این خدمت اختیار

آزاده را همی حسد آید ز بندگانش

هر شور بخت را حسد آید ز بختیار

گیرند خسروان و بزرگان محتشم

از بهر جاه پای و رکابش همی کنار

پیش ملک پیاده رود برترین شهی

آن جایگه که خواجه سید رود سوار

کس جاه او نجوید و هر کو بزرگتر

دارد به جاه و خدمت او دلپسند کار

او را خدای عز وجل حشمتی نهاد

برتر ز حشمت ملکان بزرگوار

از آسمان به قدر گذشت و دلش هنوز

آنجا که قدر اوست نگیرد همی قرار

اختر فرود همت اویست و فضل او

برتر ز همتست و فزونتر هزار بار

جاه بزرگ یافت و لیکن به فضل یافت

با جاه، عز و فضل بباید به هر شمار

عزی که آن ز فضل نباشد بتر ز ذل

فخری که آن ز فضل نباشد بتر ز عار

نفس شریف و اصل بزرگ ودل قوی

با فضل یار کرد و مکین شد بدین چهار

گر در جهان به فضل چنو دیگریستی

ما را کنون از آن خبر ستی در این دیار