گنجور

 
فرخی سیستانی

چون موی میان داری چون کوه کمر داری

چون مشک زره داری چون لاله سپر داری

گویی که ترا دارم، بردار ببر، لیکن

گفتار دگر داری، کردار دگر داری

دل در کف تو دادم نایافته بر زان لب

زان دل که ترا دادم جاناچه خبرداری

جان نیز به تو بخشم جان را چه خطر باشد

نی نی که چو دل داری بسیار بطر داری

جور تو یکی باشد داد تو نگر چندین

با داد چه کین داری با جور چه سرداری

شاهیست مرا یارا باعدل عمر همدل

بندیش ازو گرهش داری و بصرداری

بو احمد بن محمود آن شیر شکن خسرو

کز بخشش او عالم پر زیور وزر داری

گردونش همی گوید ای خوب سیر پهلو

بسیارادب داری بسیار هنرداری

ای میر خراسان را شایسته پسر یکسر

آیین پدر داری کردار پدر داری

گراصل و گهر باید با گنج و گهر همبر

هم گنج و گهر داری هم اصل و گهر داری

فخر همه شاهانی خورشید سیرشاها

ازدریادل داری وز کوه جگرداری

هم فضل به کف کردی هم علم زبر کردی

از فضل سپه داری وز علم حشرداری

اندر سفری دایم برسان قمر لیکن

هم دست سزا (؟) داری هم روی قمر داری

سالار فکن گردی بد خواه شکر شاهی

در تیغ قضا داری در تیر قدر داری

در جنگ عدو گیرد ار کوه سپر پیشت

او کوه سپر دارد تو نیزه سپرداری

کوه از تو عجب دارد، باداز تو عبر گیرد

چون قصد حضر کردی چون رای سفر داری

بر خصم نشان باشدبر دشمن اثر ماند

تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری

تیر تو جگر دوزد سهم تو زفر بندد

بس خانه کز آن بیکس زین زیر و رزبرداری

در دست هنر داری در خلقت فرداری

دیدار علی داری کردار عمر داری

جایی که درر باید جایی که غرر باید

معلوم غرر داری مفهوم درر داری

بر درگهت از مادح زوار همی بینم

این را به طرب داری آنرا به بطر داری

زان دست که دریا شد با او شمرکوچک

بس کس که غنی داری دینار شمر داری

زر تو همی گوید زرم نه حجر پس چون

گاهش چو حجر داری گاهش چو مدر داری

از گنج تو زربیرون چون حلقه ز در گویی

ازسیم گران داری وززر چو حجر داری

تا خرماآرد تا آبی بار آرد

آفاق به کف داری معشوق به بر داری

تا چرخ کمان دارد تا کوه کمر دارد

از فخر کمان داری و ز عز کمرداری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode