گنجور

 
فرخی سیستانی

ای پسر هیچ ندانم که چگونه پسری

هر زمان با پدر خویش به خوی دگری

با چنین خو که تو داری پسرا، گر به مثل

صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری

تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم

ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری

بوسه ندْهیّ و نخواهی که کسم بوسه دهد

پس تو ای جان پدر رنج و عَنای پدری

گر نخواهی که مرا بوسه دهد جز تو کسی

تو مکن نیز گه بوسه چنین حیله‌گری

من به پروردن تو رنج بدان روی برم

که تو در جستن کام دل من رنج بری

به مراد دل من باش و دلم نیز مخور

گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری

تیر بالایی و ماننده تیری که ترا

هر چه نزدیکتر آرم تو زمن دورتری

مکن ای دوست که گر من ز تو بر تابم روی

بسکه تو گریی و من گویم خوناب گری

من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل

که مرا جز تو بتانند به خوبی چوبری

دل بدان یافتی از من که نکو دانی خواند

مدحت خواجه آزاده به الفاظ دری

خواجه سید ابو سهل رئیس الرؤسا

احمد بن الحسن آن بار خدای هنری

آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی

وان سری یافته بر خلق و سزاوار سری

نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف

اینت مردی خطری، شاد زیاد این خطری

مهتری کرده و آموخته در خانه خویش

مهتری کردن و آن مهتری او را گهری

از عطا دادن پیوسته و خوشخویی او

ادبای سفری گشته براو حضری

زنده کرد او به بزرگی و هنر نام پدر

این چنین باید کردن پدران را پسری

پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک

از نکو رایی و دانایی و تدبیر گری

در شمار هنرش عاجز و سر گشته شوی

گر توانی به مثل قطره باران شمری

گر تو خواهیش و گر نه به تو اندر بشلد

زراوچون به در خانه او بر گذری

لاجرم ناموری یافت بین عادت خوب

به چنین عادت نادر نبود ناموری

طلعتی دارد و خویی چو رخ خویش بدیع

فری آن طلعت فرخنده و آن خوی فری

ای کریمی وسخی بار خدایی که مدام

از همه خلق به دینار همی شکر خری

اندرین دولت ماننده تو کیست دگر

چه به نیکو سیری وچه به نیکو نظری

عادتی داری نیکو ورهی داری خوب

فضل را راهبری تا تو بدین راهبری

زینت ملک خداوندی و اندر خور ملک

صدر دیوان شه شرقی و آنرا ز دری

بخل نزدیک تو کفرست و سخانزد تو دین

مرد دین دوست بود آری از کفر بری

زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست

نه عجب گر توبه قدر از همه عالم زبری

دست طاقت به چنان همت عالی نرسد

پس تو زین همت با رنج دل و درد سری

ای جوادی که همه میل سوی جود کنی

ای کریمی که همه راه کریمی سپری

چون سخن خواهی گفتن همه ساده نکتی

چون هنر خواهی جستن همه ساده جگری

شیر نر وقت هنر پیش تو روباه شود

زشت باشد که ترا گویم تو شیرنری

هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم

چون به نزدیک همه خلق به هر دو سمری

تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ

باغ پرلاله نو گردد و گلهای طری

تا که گردد که و کهسار تو تختی ز گهر

دشت و هامون چوبساطی شو از شوشتری

شاد بادی و توانا و قوی تا به مرا د

گه ولی پروری وگاه معادی شکری

مجلس تو ز نکو رویان چون باغ بهار

پر تذروان خرامنده و کبکان دری

گوش تو سوی سماع و لب نو سوی شراب

چشم تو سوی دو رخساربت کاشغری