گنجور

 
فرخی سیستانی

عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله

به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله

ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ

ز بهر جامهٔ تختش همی بافد زمین حله

به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس

به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله

نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش

ز لاله دشت پر شمع است و از گل باغ پر شعله

بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی

بیا تا ما بدین رامش می آریم اندرین حجله

چو می خوردیم در غلتیم هر یک با نگارینی

چو برخیزیم گرد آییم زیر کله‌ای جمله

نو آیین مطربان داریم و بربط‌های گوینده

مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله

ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را

به فر میر ما دوریم از هر کوشش و حیله

امیر عالم عادل نبیرهٔ خسرو غازی

ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله

ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید

قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله

ز مهمانان او خالی ز مداحان او بی کس

نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله

ز بس بر سختن زرش به جای مادحان هزمان

زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله

ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون

ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله

چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم

غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله

ز عالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم

نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله

نهانی‌های اسکندر به ایران آری از یونان

خزینهٔ شاه زنگستان به غزنین آری از کله

اگر تو درخور همت جهان خواهی گرفت ای شه

به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله

جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان

حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله

به تیر از دور بربایی ز باره آهنین کنگر

به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله

چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی

ز دوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله

کس کاندر خلافت جامه‌ای پوشد همان ساعت

ز بهر سوگ او مادر بپوشد جامهٔ نیله

ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد

غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله

عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم

نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله

ز بهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد

کنون دائم همی خواند کتاب حیلهٔ دله

به صورت گر کسی گوید: من و تو، گو: روا باشد

ولیکن گر به خود گوید: من و تو، گو معاذ الله

محال‌اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید

نباید بود مردم را محال‌اندیش و خام ابله

امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی

روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله

ز بیم تیغ تو تا چین ز ترکان ره تهی گردد

اگر زین سوی جیحون گردبادی خیزد از میله

همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو

همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله

مظفر باش و گیتی‌دار و نهمت‌یاب و شادی‌کن

جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله

به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی

که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله