گنجور

 
فرخی سیستانی

ای بر گذشته از ملکان پایگاه تو

قدر تو بر سپهر بر آورده گاه تو

ماه منیر صورت ماه درفش تو

روز سپید سایه چتر سیاه تو

جان ملوک را فزع آید زتیغ تو

جاه ملوک راحسد آید ز جاه تو

مریخ روز معرکه شاها غلام تست

چونانکه زهره روز میزدست داه تو

جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست

گنج ترا تهی کند این پادشاه تو

برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس

زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو

تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی

از راست کرده های جهان به تباه تو

هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید

او را اجل برون برد از بند و چاه تو

بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد

ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو

آن کیست کو به جان نبود مهر جوی تو

وآن کیست کو به دل بود نیکخواه تو

باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو

کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو

فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو

زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو

ای پیشگاه بار خدایان روزگار

ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو

بر عزم رفتنی ومرا رای رفتنست

از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو

با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن

تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو

اندر پناه خویش مرا جایگاه ده

کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو

هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد

نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو

فضل تو بر همه شعرا گستریده شد

گسترده باد برتو رضای اله تو

باشد همیشه عزو سعادت ترا قرین

کردار تو بود به سعادت گواه تو

ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی

هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو

تاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهان

فرخنده باد روز وشب و سال و ماه تو

اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار

وندر میزد مونس جان تو ماه تو