گنجور

 
فرخی سیستانی

بوستانیست روی کودک من

واندر آن بوستان شکفته سمن

چون سمن سال و مه در آن بستان

لاله یابی و نرگس و سوسن

باغبانی بباید آن بت را

بایکی پاسدار چو بکزن

گر مرا پاسدار خویش کند

خدمت او کنم به جان و به تن

گرد بر گرد باغ او گردم

بر در باغ او کنم مسکن

هر که زان گل گلی بخواهد کند

گویم آن گل گل تو نیست، مکن

ور بدین یک سخن مرا بزند

گوش او کر کنم به نعره زدن

چاکر خواجه را که یارد زد

چاکر خواجه عمیدم من

آنکه با خطر زدوده او

تیره باشد ستاره روشن

خوبتر چیز درجهان سخنست

خلق آن خواجه خوبتر ز سخن

دست او جود رابکارترست

زآنکه تاری چراغ را روغن

هر چه یابد ببخشد و ننهد

بر ستانندگان مال منن

گر دلش ز ایران بدانندی

باژگونه بر او نهندی من

زایران را مثل نماز برد

چون شمن در بهار پیش وثن

این قیاسیست ورنه زایر او

نه وثن باشد و نه خواجه شمن

قلم او چو لعبتیست بدیع

زیر انگشت او گرفته وطن

روزی دوستان ازو زاید

چون ز امضاش گردد آبستن

ای بزرگ بزرگوار کریم

ای دلت جود و علم را معدن

این جهان با دل تو تنگترست

از دل زفت و چشمه سوزن

فضل و کردارهای خوب ترا

نتوان کرد هیچ پاداشن

گر ترا دسترس فزونستی

زر به پیمانه می ببخشی و من

زر دنیا به پیش بخشش تو

نگراید به دانه ارزن

کس نیابد بهیچ روی و نیافت

نیکنامی به زرق و حیله وفن

تو بزرگی و نیکنامی وعز

به سخایافتی و خلق حسن

هیچکس جزبه نام نیک و به فضل

بر نیاورد نام تو به دهن

فضل تو رایض موفق بود

نیکنامی چو کره توسن

رایضان کرگان به زین آرند

گرچه توسن بوند ومرد افکن

تا بود در دو زلف خوبان پیچ

واندر آن پیچ صد هزار شکن

تا بود لهو و خوشی اندر عشق

خوشیی باهزار گونه فتن

کامران باش و شادمانه بزی

دشمنانت اسیر گرم و حزن

فرخت باد و فر خجسته بواد

سده و عید فرخ بهمن