گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی سیستانی

بدان خوشی و بدان نیکویی لب و دندان

اگر به جان بتوانی خرید نیست گران

لب چنان را غازی به سیم و زر بفروخت

عجب‌تر از دل غازی دلی بُوَد به جهان؟

لطیفه‌ای‌ست در آن لب چنانکه نتوان گفت

اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن

گمان برم که همی بوسه ریخت خواهد از او

چو در سخن شود آن آفتاب ترکستان

اگر نه از قبل شرم آن نگارستی

ز بوسه ندهمی او را به هیچ وقت امان

وگر هزار دلستی مرا چنانکه یکی

همی فدا کنمی پیش آن لب و دندان

هزار سال ملامت کشیدن از پی او

توان و زان بت روزی جدا شدن نتوان

مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز

که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان

عزیزتر ز همه خلق یار نیک بود

ولی عزیزتر از یار خدمت سلطان

خدایگان مهان خسرو جهان مسعود

که روزگارش مسعود باد و بخت جوان

خدایگانی کو را هزار بنده سزد

چو کیقباد و چو کیخسرو و چو نوشروان

ز ملک گیتی یک نیمه یافت او ز پدر

دگر گرفته به شمشیر و تیر و گرز و کمان

و گر به کنجی یکپاره ناگرفته بماند

هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان

به نامه راست شود، نامه کرد باید و بس

به تیغ کار نگردد درست و با سر و جان

شد آن زمان که به شمشیر کار باید کرد

کنون به نامه همی کرد باید و به زبان

گه سماع و شراب است و گاه لهو و طرب

گه نهادن گنج و گه نهادن خوان

مگر به صید و به چوگان زدن رود پس از این

ز بهر گشتن صحرا و دیدن میدان

وگر نه در همه عالم کسی نماند که او

گذشت خواهد ازین طاعت و ازین فرمان

ملوک را همه بی‌مال کرد و دل بشکست

بر آنچه کرد سر خسروان به سر جاهان

گزاف داری چندان هزار مرد دلیر

که شوخ‌وار به جنگ شه آمدند چنان

دلاورانی پر حیله از سپاه عراق

مبارزانی بگزیده از که گیلان

ز پای تا سر در آهن زدوده چو تیغ

گرفته تیغ به دست و دودست شُسته ز جان

ز کوه آهن و کوه سپر گرفته پناه

وزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روان

ملک در آمد و با لشکری کم از دو هزار

همه بد اسپه و خالی ز خود و از خفتان

چو روی کرد بدان کوه و آن سپاه بدید

ندید کوه و سپه را ز هیچگونه کران

ز پای تا سر که مرد کارزاری دید

به کارزار ملک عهد بسته و پیمان

خدایگان جهان روی را به لشکر کرد

به شرم گفت به لشکر که ای جوانمردان

پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت

جدا فکند مرا با شما ز خان و ز مان

نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک

نه خواسته که به جای شما کنم احسان

به نام نیک از اینجا روان شدن بهتر

که باز گشتن نزد پدر به دیگر سان

دگر کز اینجا تا جای ما رهی‌ست دراز

ز راست وز چپ ما دشمنان و ما به میان

بدین ره اندر چندان که مرد سیر شود

نه زاد یابد مرد هزیمتی و نه نان

چنان کنید که مردان شیرمرد کنند

به هیچ‌گونه متابید ازین نبرد عنان

اگر مراد برآید چنان کنم که شما

به مال و ملک شوید از میان خلق نشان

زیان رسید شما را ز بهر من بسیار

چنان کنم که فرامُش کنید نامِ زیان

همه سپاه نهادند روی‌ها به زمین

وز آنچه شاه جهان گفت چشم‌ها گریان

به‌جمله گفتند ای شهریار روزافزون

خدایگان بلند اختر بلند مکان

که در سپه که چو تو میر پیش جنگ بود

اگر ز پیل بترسد بر او بود تاوان

چنان کنیم کنون روی کوه را که شود

ز خون دشمن تو پر شقایق نعمان

خدایگان جهان چون جواب‌ها بشنود

بخواست نیزه و توفیق خواست از یزدان

میان آن سپه اندر فتاد چون که فتد

میان گور و میان گوزن شیر ژیان

همی گرفت به دست و همی فکند به پای

جز این که کرد و چه دانست رستم دستان

به یک زمان سپه بیکرانه را بشکست

شکستگان را بگرفت و جمله داد امان

خبر شنید که شیری به راه دید کسی

ز جنگ روی بدان صید کرد هم به زمان

بدان بزرگی جنگ و بدان بزرگی فتح

بکرد و شیر بکشت اینت قدرت و امکان

ازین نکوتر و مردانه‌تر فراوان کرد

به پای قلعهٔ غور و به کوه غرجستان

خدای ناصر او باد و روزگار معین

ملوک بنده و چاکر به آشکار و نهان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode