گنجور

 
فرخی سیستانی

دوش تا اول سپیده بام

می همی خورد می به رطل و به جام

با سماعی که از حلاوت بود

مرغ را پایدام ودل را دام

با بتانی که می ندانم گفت

که از ایشان هوای من به کدام

همه با جعدهای مشکین بوی

همه با زلفهای غالیه فام

گرهی را نشانده بودم پیش

برنهاده به دست جام مدام

گرهی رابپای تا همه شب

کارمی را همی دهنده نظام

ز ایستاده به رشک سرو سهی

وز نشسته به درد ماه تمام

حال ازینگونه بود در همه شب

زین کس آگه نبود، تا گه بام

چون چنین بودپس چرا گفتم

قصه خویش پیش شاه انام

شاه گیتی محمد محمود

زینت ملک ومفخر ایام

آنکه دولت بدو گرفت قرار

آنکه گیتی بدو گرفت قوام

دولت او را به ملک داده نوید

وآمده تازه روی و خوش بخرام

همه امیدها بدوست قوی

خاصه امید آنکه جوید نام

میر ما را خوییست، چون خوی که ؟

چون خوی مصطفی علیه سلام

در عطا دادن و سخاست مقیم

در کریمی و مردمیست مدام

از بخیلی چنان کند پرهیز

که خردمند پارسا ز حرام

تا بود ممکن و تواند کرد

نکند جز به کار خیر قیام

سالی از خویشتن خجل باشد

گر کسی را به حق دهد دشنام

خشم ز انسان فرو خوردکه خورد

مردم گرسنه شراب و طعام

گر مثل خصم را بیازارد

خویشتن را خجل کندبه ملام

عاشق مردمی و نیکخوییست

دشمن فعل زشت وخوی لئام

تازه رویی و راد مردی وشرم

باز یابی ازو بهر هنگام

گر تکلف کندکه این نکند

باز ازین راه بر گذارد گام

هر کجا گرم گشت، با خوی او

راد مردی برون دمد ز مسام

هیچ مرد تمام وپخته نگفت

که ازو هیچ کاری آمد خام

لاجرم هر چه در جهان فراخ

شیر مردست و رادمرد تمام

همه چون من فدای میر منند

همه از بهر او زنند حسام

جاودان شاد بادو در همه وقت

ناصرش ذوالجلال و الاکرام

کاخ او پر بتان آهو چشم

باغ او پر بتان کبک خرام

در همه شغلها که دست برد

نیکش آغاز و نیکتر انجام

عید قربان بر او مبارک باد

هم بر آنسان که بودعید صیام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode