گنجور

 
فرخی سیستانی

امسال تازه روی تر آمد همی بهار

هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار

پار ازره اندرآمد چون مفلسی غریب

بی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگار

و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید

اندر کشید حله به دشت و به کوهسار

بر دست بیدبست ز پیروزه دستبند

در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار

از کوه تا به کوه بنفشه ست و شنبلید

از پشته تابه پشته سمن زار ولاله زار

گویی که رشته های عقیقست و لاژورد

از لاله و بنفشه همه روی مرغزار

از گل هزار گونه بت اندر پس بتست

وز لاله صد هزار سوار از پس سوار

گلبن پرند لعل همی برکشدبسر

دامان گل بدشت همی گسترد بهار

این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت

امسال چون ز پار فزون ساخته نگار

رازیست این میان بهار و میان من

خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار

هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی

جایی نیافتی که درو یافتی قرار

بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل

اندر میان خاره و اندر میان خار

پنداشتی که خوار شدستی میان خلق

بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار

امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت

مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار

باغی ز بهر تو زنو افکنده چون بهشت

در پیش او بسان سپهری یکی حصار

باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع

کاخی چو رای خویش مهیا و استوار

باغی کزو بریده بود دست حادثات

کاخی کزو کشیده بود پای روزگار

باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش

کاخی چو روزگار جوانان امیدوار

باغی که نیمه ای نتوان گشت زو تمام

گر یک مهی تمام کنی اندر و گذار

هر تخته ای از و چو سپهرست بیکران

هر دسته ای ازو چو بهشتست بی کنار

سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای

هر یک چنانکه خیره شود زو بت بهار

از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن

وز سرو نورسیده و گلهای کامگار

برجوی های او به رده نو نهالها

گویی وصیفتانند استاده بر قطار

تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی

بر خویشتن بکار برد در شاهوار

آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش

یاران مهربان و رفیقان غمگسار

درزیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم

بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار

گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد

بر یاد کرد خواجه سید عجب مدار

دستور زاده ملک شرق بوالحسن

حجاج سر فراز همه دوده و تبار

بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل

وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار

او را سزد بزرگی و اورا سزد شرف

او را سزد منی و هم او را سزد فخار

کردار و بر او بگذشت از حد صفت

احسان و فضل او بگذشت از حد شمار

زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس

زو بردبارتر نبود هیچ بردبار

کردارهای خوبش بی هیچ خدمتی

بر من کند سلام بروزی هزار بار

بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان

از اینجهت بخدمت او کردم اقتصار

بس کس که شد زخدمت آن خواجه همچو من

هر روز بر کشیده و مسعود و بختیار

چون عاشقان بدوست، بنازند زوهمی

صدر وسریر و جام می و کار هر چهار

با دولتیست باقی و با نعمتی تمام

باهمتی که وهم نیارد برو گذار

آنکس که مشت خویش ندیده ست پر درم

گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار

زایر ز بس نوال کزو یابد وصلت

گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار

پندارد آن نواخت هم او یافته ست و بس

آنکو گمان برد به خرد باشد اونزار

این مهترست بار خدایی که مال خویش

برمردمان برد همی از مردمی بکار

هر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشت

آری بزرگواری داند بزرگوار

تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی

تا سرو نارون نشود، نارون چنار

تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید

تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار

شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر

همواره برهوای دل خویش کامگار

بد گوی او نژند و دل افکار ومستمند

بدخواه او اسیر نگونسار و خاکسار

هر روزشادی نوبیناد و رامشی

زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخ وار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode