گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

نیست در دیر مغان بدمست بی‌باکی چو من

از گریبان تا به دامن پیرهن‌چاکی چو من

آنچنان کاندر کمال حسن پاکی چون تو نیست

یافت نبود در کمال عشق هم پاکی چو من

غم چو نبود از غم عشقت به عالم صعب‌تر

شد یقین این هم که نبود نیز غمناکی چو من

درخور ادراک حسنت هرکسی را عاشقی است

نیست در عشاق زارت اهل ادراکی چو من

گر رباید صرصر عشقت چو حسن عشاق را

نیست در دشت غم و اندوه خاشاکی چو من

گل اگر باید پی تعمیر کوی عاشقی

بهر آن آبی چو اشکم نبود و خاکی چو من

قطع دشت فقر اگر در شیوه چالاکی‌ست

فانیا در قطع این ره نیست چالاکی چو من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode