گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فلکی شروانی

خورشید کارنامه ملک جهان نوشت

نوروز عزل نامه صرف زمان نوشت

گردون به خط حکمت و اشکال هندسه

فصل بهار بر ورق بوستان نوشت

رضوان به آنکه دست به خوی زمانه داشت

اقرارنامه سوی جهان از جنان نوشت

دست صبا ز گفته دستان زنان به باغ

بر دستهای لاله چه خوش داستان نوشت

چون لاله در حرارت تب باز کرد لب

باد بهار مهر تبش بر زبان نوشت

بر گل به زر ساده و شنگرف سوده ابر

حرزی به خامه خوش و خط روان نوشت

صحرا چو شد ز سبزه چو لوح زمردین

گردون بر او حروف گل و ارغوان نوشت

چون داده سرو را عمل سال نو صبا

تقلید او هوا به خط ضیمران نوشت

کلک زمین نگار چو برداشت آسمان

نامه به نام خسرو خسرونشان نوشت

بر خط دولت از پی توقیع شاه چرخ

طغرا کشید و نامه گشاد و نشان نوشت

فرمانده زمانه و شاهنشه جهان

کو را زمانه عمر ابد بر جهان نوشت

برجیس مهر چهر منوچهر کآسمان

از نام و کنیت و لقبش حرز جان نوشت

شاهی که بر جریده جان ستمگری

دستش فصول عدل به نوک سنان نوشت

تیر از زبان تیغ یمانیش بر فلک

زی خطه امان همه خط امان نوشت

زهر از بلای زهره بندیش در ازل

خط ها سیاه کرده به هندوستان نوشت

بر رایت مبارک او دست روزگار

نصر من الله از ظفر جاودان نوشت

نامی که آستین فلک را طراز بود

بسترد ز آستین و برین آستان نوشت

شش حرف نام او ز شرف هفت هیکل اند

کز بخت بر صحیفه هفت آسمان نوشت

در معرکه چو آتش و بهرام سرکش است

شاید که فخر تخمه بهرام و آرش است

بستان کنون ز حسن به عالم علم شود

و آن زشتی زمانه به ناکام کم شود

ابر دژم در آید و در بارد از بهار

روی زمین ز یمن یمینش چو یم شود

طبع زمانه خرم و خندان و تازه روی

از تیرگی و گریه ابر دژم شود

از تابش اثیر هوا پر زنم شدست

از بخشش سحاب زمین رشک یم شود

صحرا به هر طرف ز بس آرایش و طرف

همچون بهار مانی و باغ ارم شود

آید بنفشه را ز سمن رشگ از آن قبل

رویش کبود گردد و پشتش خم شود

گردد ز لاله روی زمین پر فروغ شمع

هر شامگه که روی هوا پر ظلم شود

گل چون عروس جلوه کند وز نثار ابر

دامنش پر ز در و دهان پر درم شود

نرگس به سر چو کسری و جم تاج بر نهد

چون لاله کاس کسری و گل جام جم شود

گردد سمن چو پشت شمن خفته بر چمن

وز غنج و ناز غنچه روی صنم شود

اطراف بوستان به طرایف شکوفها

خرم بسان مجلس شاه عجم شود

خورشید ملک شاه منوچهر بر فلک

بی جود او وجود کواکب عدم شود

شاهی که نام نحس زمانه در آسمان

گر حکم او نجوم فلک را حکم شود

در آسمان همت او زود گردد آس

گر آسمان بخصمی او متهم شود

نه چرخ پانزده شود و آفتاب هفت

گر نقش نام او به فلک بر رقم شود

با دین و داد او چه عجب گر دیار او

از حرمت و جلال چو بیت الحرام شود

گردون گر از وفاش بگردد به تیغ او

گردش نکرده گردن گردون قلم شود

در دست و طبع جان مخالف ز هیبتش

گلبرگ خار و لهو غم و نوش سم شود

شد عقل و هوش و جان و دل بدسگال او

ماند از تنش خیالی و آن نیز هم شود

دریا دل اوست کز کف رادش گه عطا

دریای شرق و غرب غریق کرم شود

بیند نود هزار دگر ارتفاع خویش

گر آسمان به حشمت او محتشم شود

چون عرصه زمین ز بهار آسمان وش است

عالم چو عیش او خوش و چون طبع او کش است

روزی خوشست عیش در این روزگار به

وز هر چه اختیار کنی وصل یار به

چون مرغ زار زیر نوازد به مرغزار

ما را حریف مرغ و وطن مرغزار به

در لاله زار لاله چو رخسار یار شد

چون من ز درد فاخته را ناله زار به

دلخواه گشت باغ بدین فصل دلفروز

دلدار در میان و دل اندر کنار به

خرم شد از بهار جهان همچو روی یار

یعنی که وصل یار به فصل بهار به

سیمین عذار شد ز سمن عارض چمن

در بر بت سمن بر سیمین عذار به

نوروز خرم آمد و خوش کرد عیش خلق

امروز جام جفت می خوشگوار به

در جویبار چون لب یار آب و رنگ نیست

با یار نوش لب به لب جویبار به

با آن بت بهار و گل نوبهار جان

کز نوبهار او گلی از صد بهار به

ماه دو هفته گرد رخ نور پاش او

هر پرتوش ز ماه دو پنج و چهار به

کافور روی و عنبر مویش به فعل و بوی

از مشک همچو خاک در شهریار به

شیر عدو شکار منوچهر شیر گیر

کز شیر شرزه خود سگ او در شکار به

شاه جهانگشای که در زیر چتر اوست

صد نیزه ور ز رستم و اسفندیار به

او به ز صد هزار سوار است روز جنگ

در صد سپه ز یاری او یک سوار به

دست و دهان و چشم و دل بد سگال او

پر باد و خاک خوشتر و پر آب و نار به

در سر گرفته باد بروتی عدوی او

خاک سم سمندش از آن خاکسار به

آری ز نور بولهب اندر نهیب نار

اندر بهشت خاک کف یار غار به

از بهر خار جان عدو همچنین مدام

در گلستان دولت او گل ببار به

او کارساز خلق و طلبکار نیکوئیست

کارش به کام دایم و بختش به کار به

گیتی چو فرش باغ ز فرش منقش است

کز سنبلش فراش و ز شمشاد مفرش است

باز آمده بهار و دل از من جدا شده

من بینوا به دست غم و دل نوا شده

گرمم نهاده داغ دل سرد مهر یار

بر داغ گرم او دم سردم گوا شده

جان از تنم ربوده و دل در برم بدو

آرام ناگرفته و آسوده نا شده

جان مرا ز فرقت رخسار خوب او

بیگانه گشته راحت و رنج آشنا شده

بر من حواله کرد جفای زمانه را

و او چون زمانه از سر مهر و وفا شده

با من که در وفاش فرو رفت روز من

چون طبع روزگار دلش پرجفا شده

از آرزوی عارض خورشید نور او

خورشید پیش دیده من چون سها شده

در هجر آن نگار نوآئین روان من

از نعمت و نوای و طرب بینوا شده

او سخت کرده پای دل اندر رکاب هجر

من گمره و عنان دل از کف رها شده

از بس که برد چرخ ز پیوند ما حسد

چرخ حسود قاطع پیوند ما شده

دور از نفاذ دولت و اقبال پادشاه

غمهاش در دل (فلکی) پادشا شده

سلطان نشان عصر منوچهر آنکه هست

زو خصم نیست گشته و دشمن فنا شده

از خطی اثیر فش مستوی قدش

آب خزر چو خاک خط استوا شده

ای خاک بارگاه تو از بهر آب روی

در دیده نجوم فلک توتیا شده

اقلیم های روی زمین شرق به غرب

اندر سود ملک تو اقلیم ها شده

سیماب آسمان و مس آفتاب را

اندر رکاب و خاک درت کیمیا شده

در طاعت تو دهر دو دل یک دل آمده

در خدمت تو گنبد به تو دوتا شده

پیران نور پاش فلک را گه سجود

خاک در تو مسجد حاجت روا شده

در طالع مبارک تو طبع چرخ را

عین الکمال سغبه عین الرضا شده

در کشور ششم ز نهیب سموم تو

مردم رمیده روح چو مردم گیا شده

زآن همچو شش جهت رقم نام تو شش است

کانجا که نیست نام تو عالم مشوش است

شاها زمین ملک تو را زر نبات باد

چون آسمانت بر سر عالم ثبات باد

ایام حاسدان تو در حادثات شد

اوقات نایبان تو بی نایبات باد

در موکب تو شوره چو خاک بهشت گشت

در ساغر تو باده چو آب حیات باد

بر نطع کینه در گذر ملک خصم را

از بیدق سیاست تو شاه مات باد

بر عالم بقات ز دیوان لم یزل

صد عمر نوح و ملک سلیمان برات باد

فرمان پنج حس تو تا جاودان روان

بر چار طبع و نه فلک و شش جهات باد

چونان که بندگانت ز محمود برترند

پیوسته فتحهات به از سومنات باد

آن لحظه کز سنان تو یابد عدو نجات

دست هلاک متصل آن نجات باد

از بخشش کف تو و بخشایش دلت

آفاق پر صلات و جهان پر صلات باد

در دفع سر دشمن و بر قهر شر خصم

در هر سفر تو را ز ظفر معجزات باد

بر اهل جمله روی زمین خدمت تو فرض

همچون نماز و روزه و حج و زکات باد

در حل و عقد ثابت و سیاره چرخ را

با التقای سعد به تو التقات باد

آن را که دل به کینه شود با جفات جفت

قسم از پی وفات ز گردون وفات باد

از تیغ آب داده دریا نهیب تو

چشم عدو چو چشمه نیل و فرات باد

کلک سخات را پی توقع مکرمت

شب نقش و روز کاغذ و دریا دوات باد

تا آسمان محیط زمین است حکم تو

چون آسمان محیط همه کاینات باد

طول ممالک تو مخلد علی الدوام

از حد شرق تا به حد خالدات باد

در گشت چرخ ملک بقای تو جاودان

ثابت بسان قطب و سهیل و بنات باد

تا خاک زیر آب و هوا زیر آتش است

خوش باد طبع تو که طبایع به تو خوش است