گنجور

 
فلکی شروانی

هجر تو یکباره زبونم گرفت

درد تو ز اندازه برونم گرفت

آن ستمی کز تو کشیدم چه بود

آن غم دل بین که کنونم گرفت

هست غمت بر دل من تیر هجر

صعب زد و سخت زبونم گرفت

دوش خیال تو به خواب اندرون

دید که تیمار تو چونم گرفت