گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فلکی شروانی

سرو قدی شکر لبی گلرخ غالیه کله

جان مرا به صد زبان زآن رخ و غالیه گله

نرگس مستش آسمان سفته به تیر غمزگان

سنبل هندویش به جان رفته به سایه گله

آن ز میان انس و جان برده هزار کاروان

وین ز بساط انس و جان رفته هزار قافله

هست طراز یاسمین لاله لؤلؤ آفرین

کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکرلله

از سر زلف خود بفن وز گهر سرشگ من

بافته جیب و پیرهن ساخته گوی و انگله

من ز غمش چو بی هشان بر دو رخ از جفا نشان

تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله

او چو پری به دلبری کرده مرا ز دل بری

خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله

ای بت خلخ و چکل از تو بت تبت خجل

نزد تو وزن جان و دل یکجو و نیم خردله

مشعله برفروختی رخت فلک بسوختی

بر (فلکی) فروختی شهر بسوز و مشعله

کرده به عالم روان حسن تو کاروان دوان

وز در شاه خسروان یافته زاد و راحله

مالک ملک باستان بارگهش در آسمان

بام ورا ز نردبان چرخ فروترین پله

بس که کند به چشم و سر بر در درگه تو بر

صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله

ای گه کین درخش تو خنجر نوربخش تو

گشته به کام رخش تو هفت زمین دو مرحله

ملک بقا گشاده خوان کرم نهاده

طعم طمع تو داده بیش ز قدر حوصله

تا به مشام ذوق جان ندهد و ناورد جهان

نکهت گل زانگدان لذت مل ز آمله

طبع تو باد شاد خور مل به کفت ز جام زر

دلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غایله

چار ملک ز شش کران هفت شه از نه آسمان

حکم تو را نهاده جان بر دو کف و ده انمله