گنجور

 
فلکی شروانی

صورت گردون صفت جسم زمین را جان از او

ماده جان لطف او لیکن خرد حیران از او

آینه رنگی که در یک لحظه گردد پیش چشم

نقش ششدر هشت اشکال فلک عریان از او

آن یمانی تیغ بین اندر یمین او که هست

کفر در ناایمنی اندر امان ایمان از او

زاده ایمان که گر بر آسمان عکس افکند

نور صد خورشید بخشد در زمان کیوان از او

گر کشد مالک رقاب او را به شروان از قراب

خاک ترکستان شود در قیروان قربان از او

گر ز فولاد فلک دشمن سپر سازد شود

ریزه ریزه روز کین چون سونش سوهان از او

او به سر سامان نیا آمد به نسبت لاجرم

دشمن این دودمان شد یسر و سامان از او