گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بابافغانی

ای زغیب الغیوب کرده نزول

بسراپرده ی نفوس و عقول

قدسیان را بطاعت تو مدار

عرشیان را بحضرت تو وصول

چارطبع از کمال حکمت تو

اثر و فعل کرده اند قبول

بحر و کانرا زجامعیت تو

نقدهای خزینه شد محصول

سبزه ها را از اقتضای قضا

داده یی گه نمو و گاه ذبول

کرده یی زین میان امین انسان

هم خودش خوانده یی ظلوم و جهول

تا بحدیست وحدتت با خلق

که نمیگنجد اتحاد و حلول

حیرتی داشتم درین معنی

تا رسید این بشارتم زرسول

که زروی معیت و نسبت

عرض و جوهر و فروع و اصول

هر چه در کارگاه امکانست

پرده دار جمال جانانست

چینیی در نگارخانه ی چین

مجلسی ساخت همچو خلد برین

قد رعنا و صورت زیبا

سرو آزاد و لاله و نسرین

عارض دلفریب و حلقه ی زلف

گل سیراب و سنبل پرچین

غنچه های دمیده ی خندان

لاله های شکفته ی رنگین

شکل لیلی و هیأت مجنون

نقش فرهاد و صورت شیرین

آب بیرنگ را بصورت رنگ

داده در دیده ی خرد تزیین

مابه الامتیاز این همه شکل

چون شود طرح لاعلی التعیین

آنچه باقی بود چه خواهد بود

باز کن دیده را و نیک ببین

این مثل را نمودم ای عارف

تا شود پاک و روشنت که یقین

هر چه در کارگاه امکانست

پرده دار جمال جانانست

بلبلی ناله یی عجب میکرد

در چمن بود و گل طلب میکرد

شام زلف بنفشه را می دیدی

صبح بر روی گل طرب میکرد

بنوا آب را گره میزد

بنفس باد را ادب میکرد

ناله میکرد از کرشمه ی گل

گل تبسم بزیر لب میکرد

جلوه ی شاخ ارغوان میدید

وز دل خونچکان شغب میکرد

شب نمیرست از فغان تا روز

روز فریاد تا بشب میکرد

غنچه میدید و تنگدل میشد

بوی گل میشنید و تب میکرد

باز میجست نسبت هر یک

همه را پرسش از حسب میکرد

تا نگویی که بلبل مشتاق

طلب یار بی سبب میکرد

هر چه در کارگاه امکانست

پره دار جمال جانانست

آفتاب من از دریچه ی نور

میکند در هزار پرده ظهور

گه شود آتش و سخن گوید

بر فراز درخت ایمن و طور

گه برون آرد از دل آتش

گل سیراب و نرگس مخمور

پرتو آفتاب طلعت اوست

داغ جانسوز عاشق مهجور

در طربخانه های هشت بهشت

قصر یاقوت و حشمت فغفور

قدح انگبین و ساغر شیر

جام فیروزه و شراب طهور

سر ما و کمند فتنه ی عشق

دست زهاد و عقد طره ی حور

مست و مخمور و خفته و بیدار

عشق و معشوق و ناظر و منظور

هر چه در کارگاه امکانست

پرده دار جمال جانانست

مبتلایی زعشق داغی داشت

آتشی در دل از چراغی داشت

نوبهاران دلش زخلق گرفت

که چو مجنون هوای راغی داشت

از ریاحین و لاله در صحرا

هر طرف نوشکفته باغی داشت

یکدمش غنچه یی حدیثی گفت

یکدمش لاله یی ایاغی داشت

چون نبودش نوای مرغ چمن

ناله ی کبک و بانگ زاغی داشت

بسته بر عود دل بریشم آه

میسرود و بخویش لاغی داشت

یافت در جمله رنگ و بوی حبیب

وه چه روشن دل و دماغی داشت

داشت جمعیتی چنان با خود

که زخلق جهان فراغی داشت

یار میجست از زمین و زمان

وز لب هر کسی سراغی داشت

هرچه در کارگاه امکانست

پرده دار جمال جانانست

خیز ای مطرب غزل پرداز

باده در جام ریز و عود بساز

هر لطافت که روی بنماید

در حضورش چراغ دل بگداز

آمد آن شاخ گل کرشمه کنان

بر سرم با هزار عشوه و ناز

گره از غنچه ی دلم بگشود

مهر برداشت از سفینه ی راز

کای هواخواه حسن ده روزه

وی طلبگار رنگ و بوی مجاز

زیر هر پوست مغز نغزی هست

مغز میگیر و پوست می انداز

نافه را مشک جوی و گلرا بوی

باغ را حسن و مرغ را آواز

گشته هر دل بدلبری مایل

کرده هر مرغ بر گلی پرواز

چشم یعقوب و جلوه ی یوسف

دل محمود و عقد زلف ایاز

هر چه در کارگاه امکانست

پرده دار جمال جانانست

می صافی و معاشران ظریف

چمن دلکش و هوای لطیف

هر درخت گلی بوصف گلی

کرده رنگین رساله یی تصنیف

همه را داده دوست جام مراد

که نکردست قطره یی تخفیف

طاق ابروی ساقیان ملیح

شادی روی شاهدان حریف

کرده آهنگ پرده ی عشاق

نی لاغر میان و چنگ نحیف

در سماع از نوای منطق طیر

هدهد تاجدار و مور ضعیف

بزمگاهی بدان صفت که خرد

میشود مست و بیخود از تعریف

مطرب از تار ارغنون طرب

بلبل از پرده ی ثقیل و خفیف

این نوا میزنند کز ره عشق

پری و آدمی وضیع و شریف

هر چه در کارگاه امکانست

پرده دار جمال جانانست

داشتم لعل پاره یی من هست

از کفم ناگهان فتاد و شکست

سودم آن پاره ها بزیر قدم

توتیا ساختم بقوت دست

نور خورشید از دریچه ی صبح

چون بدین خاک تیره در پیوست

دیدم آن ذره های نورانی

جملگی گشته آفتاب پرست

یار خورشید و لعل پاره دلیست

که درو غیر مهر نقش نبست

تا شود ذره و بمهر رسد

زیر سنگ غمش بباید خست

کی بود کی که بشکنند خمار

جرعه نوشان بامداد الست

که درین صیدگاه شیر شکار

زاهوی دام تا بماهی شست

کبک کهسار و مرغ دریا بار

میزنند این نوا بلند نه پست

هر چه در کارگاه امکانست

پرده دار جمال جانانست

باغبان از درخت چند ورق

چید و در کوره کرد بهر عرق

کوره چون کار خویش کرد تمام

شد لباب پیاله یی زمرق

آنچه باقی بماند از آنهمه گل

پاره یی خاک بود بی رونق

عقل در شیشه ماند ازین حیرت

تا کجا رفت آن گل چو شفق

رنگ زرد و بنفش و سیمابی

سبز و گلگون و مشکی و ازرق

همه در نیل عشق یکرنگست

هیچیک را نشد جدا زورق

از من و از تو نام عاریتست

اوست باقی بذات خود صدق

گل چو رو از نقاب غنچه نمود

پرده چون باز شد زروی طبق

از ره علم عین و صدق یقین

گشت چون روز روشنم الحق

هر چه در کارگاه امکانست

پرده دار جمال جانانست

من و ساقی و یکدو یار ندیم

بر در گلشنی شدیم مقیم

ناگه از بوستان نسیمی خاست

همرهش نکهت بهشت نعیم

کیست آگاه تا بگوید راست

که چه باشد نسیم و چیست شمیم

آنکه از بوی گل شود بیخود

چه کند امتیاز بوی نسیم

جان نسیمست و معنی او یار

زنده دل زان نسیم جسم رمیم

چکنم حیرتی عجب دارم

دلی از درد و غصه گشته دو نیم

کو نسیمی زبوستان وصال

تا کنم جان و دل باو تسلیم

ای فغانی بدانکه کشف رموز

نشود از تعلم و تعلیم

هر کرا جوهریست در فطرت

باز یابد زفکر و طبع سلیم

که زر و لعل و لؤلؤی شهوار

گوهر شبچراغ و در یتیم

هر چه در کارگاه امکانست

پرده دار جمال جانانست