گنجور

 
بابافغانی

دلا در عشق جانان خواری و خونخوارگی اولی

ز ناز و سرکشی مسکینی و بیچارگی اولی

سپردن جان بدست یار و گشتن از جهان فارغ

چو باید کشته شد در عاشقی یکبارگی اولی

من و کنج غم و دردل خیال بزم وصل او

فراغت نیست در خاطر مرا غمخوارگی اولی

خوشست آن روی زیبا جلوه گر در پرده ی غیبت

ولیکن گه‌گهی در دیدهٔ نظارگی اولی

فغانی از سر کویش برون رو با دل پر خون

چو یار آواره می‌خواهد ترا آوارگی اولی