گنجور

 
بابافغانی

تویی که هیچ گرفتی گل و شراب کسی

مدام خنده زدی بر دل کباب کسی

تو کز دریچه ی خورشید سر بدر کردی

کجا پسند کنی خانه ی خراب کسی

ترا که خانه پر از در شبچراغ بود

چه احتیاج بگلگشت ماهتاب کسی

همین ز چشمه ی خورشید خود بر آمده یی

قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسی

ز آب و آینه هم روی خویش پوشیدی

ز شرم چشم نکردی بر آفتاب کسی

مگو که شب ز خیالم چه خواب می بینی

مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی

اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت

که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی