گنجور

 
بابافغانی

عمریست کز سر ما میل مراد رفته

شادی و کامرانی ما را زیاد رفته

از برق نا امیدی آتش بجان فتاده

وز آه نا مرادی هستی بباد رفته

در غنچه ی دل ما رنگ بهی نمانده

وز کار بسته ی ما بوی گشاد رفته

عشقست و صد ملامت گفتن چه سود ما را

کاین بر صلاح مانده وان بر فساد رفته

در عاشقی و مستی گشتم چنانکه از من

بر آسمان فرشته بی اعتقاد رفته

روز و شب از غم دل این چشم خونفشانرا

اشک از بیاض ریزان نور از سواد رفته

گردون اگر نبخشد کام دلت فغانی

غمگین مشو که از وی این اعتماد رفته