گنجور

 
بابافغانی

ای غنچه تو چشمه ی نوش و نبات هم

لعل لب تو آتش و آب حیات هم

پروانه ی چراغ تو دارد شب وصال

نور سعادت شب قدر و برات هم

تا خاطرت ملال گرفت از حیات من

دلگیرم از حیات خود از کاینات هم

از عرصه ی فراق چسان جان برون برم

حیران کار خویشتنم بلکه مات هم

از لعل جانفزای تو امید و بیم قتل

پروانه ی حیات منست و ممات هم

بگذار تا نظاره ی باغ رخت کنم

این حسن را چو آمده خیروز کوة هم

کان ملالتست فغانی و کوه غم

دارد بیاد لعل تو صبر و ثبات هم