گنجور

 
بابافغانی

دلم که همره آن مه چو ابر چست شود

گذار تا برود آن قدر که سست شود

ندیده دامن پاک تو مهر و ماه هنوز

درست باد کتانی که خانه شست شود

قلم دریغ مدار از سفینه ی عاشق

که این سفینه باصلاح تو درست شود

نبات تازه ی تو می برد ز دیده گلاب

تبارک الله ازان موسمی که رست شود

من اولت چو بدیدم بغم نهادم دل

که حکم خیر و شر هر کس از نخست شود

دلم بخدمت نخل قدت برآمد زار

که نازکست نهالی که تازه رست شود

دلیر نیست فغانی هنوز در ره عشق

مگر به خدمت اصحاب درد چست شود