گنجور

 
بابافغانی

ز می برآمده، آن رنگ آل تا چکند

حضور عیش و غرور جمال تا چکند

گره فگنده بر ابرو و کج نهاده کلاه

هزار عربده دارد خیال تا چکند

لبش بخنده ی جان بخش صد قیامت کرد

ملاحت خط و انگیز خال تا چکند

کند نگاه و من از پی روم رمیده ز خود

بدام میکشدم آن غزال تا چکند

خیال میوه ی وصل تو می پزد عاشق

دلی گماشته بر آن نهال تا چکند

ز چشم زخم زمان ایمنست صحبت ما

ولی نتیجه ی روز وصال تا چکند

ملالتیست عجب در دلم ز بیرحمی

بجان بیخبرم این ملال تا چکند

رقم کشد که بدستم هلاک خواهی شد

بروزگار من این نیک فال تا چکند

بهر بهانه بر اشفت مست و بیرون شد

غم فغانی آشفته حال تا چکند