گنجور

 
بابافغانی

ز گلگشت آمدی بنشین که مشک چین فرو ریزد

میان بگشا که از هر سو گل نسرین فرو ریزد

خوش آن محفل که خورشیدی درون آید عرق کرده

نشیند وز مه نو خوشه ی پروین فرو ریزد

چو انگیزد علاج دل طبیب کاردان من

ز نخل خامه چندین شیوه ی شیرین فرو ریزد

زبان دانیست ترک من که هنگام سخن گفتن

بعنوان عجب بس نکته ی رنگین فرو ریزد

ز گرد ره چو افشاند غزالم رشته ی کاکل

هزاران نافه ی سربسته از هر چین فرو ریزد

چه خوش‌تر زانکه عاشق خفته باشد زار و معشوقش

ز گلزار آید و گل بر سر بالین فرو ریزد

دگر زان لب چه می‌خواهی فغانی زین سخن گفتن

ترا بس نیست این درها که در تحسین فرو ریزد