گنجور

 
بابافغانی

صبا برگ گلی سوی من مجنون نیندازد

که از خار دگر در رهگذارم خون نیندازد

نیفتم هیچگه در بزم شمع خود چو پروانه

که کس دستم نگیرد وز درم بیرون نیندازد

فسون خوان در پی تسکین سوز و من بفکر آن

که آهم آتشی در دفتر افسون نیندازد

توانم خواند آسان نامه ی او گر برغم من

رقیبش در نوشتن حرفی از مضمون نیندازد

شبی در بزم آنمه زنده دارم بر مراد دل

اگر ساقی دوران در میم افیون نیندازد

فغانی دل منه بر مهر گردون کاین ستم پیشه

نیفرازد سری تا آخرش در خون نیندازد