گنجور

 
بابافغانی

چه سازم وه که آن بیباک رو از مرد و زن پوشد

ز چشم بد پریشانی زلف پر شکن پوشد

گریبان می گشاید تا کند صد رخنه در جانم

بگلگشت او قبا نازکتر از برگ سمن پوشد

همه یوسف رخان زارند بهر آستین بوسش

کسی زینان قبای دلبری در انجمن پوشد

بصد رنگ دگر می سوزدم آن شکل مستانه

گرفتم کاکل پرتاب و چاک پیرهن پوشد

کسی کز دیده ی روشن جدا ماند تواندهم

که سال و مه بروی خود در بیت الحزن پوشد

دلم صد پاره می سازی و می دوزی گریبانم

چه رحمست این برو ای پند گو عاشق کفن پوشد

بگو حال فغانی ای صبا بگذشت کار از آن

که درد و محنت غربت ز یاران وطن پوشد