گنجور

 
بابافغانی

باده در جامت مدام از اشک گلگون منست

غنچه ی لعل تو گویا تشنه ی خون منست

خرم آن محفل که عمدا گویم از لیلی سخن

هر که پرسد حال من گویی که مجنون منست

چهره ی زردم نموداریست از خون جگر

صورت حال درون عنوان بیرون منست

سایه ی اقبال و تشریف همای وصل تو

آفتاب طالع و بخت همایون منست

جلوه ی حسنت دهد آیینه ی جانرا صفا

دیدن رویت جلای طبع موزون منست

ساکن میخانه را بزم فریدون نیست جای

گوشه ی دیر مغان بزم فریدون منست

چون فغانی از سواد خامه سحر انگیختم

وصف زلفت در غزل طومار افسون منست