گنجور

 
میرزاده عشقی

جستم از جای و ندانم چه دگر پیش آمد

چه دگر بر سر این شاعر درویش آمد

آنقدر هست که یک مرتبه بر خویش آمد

پایم اندر روش، از شدت تشویش آمد

بدویدم همه جا، هر چه کم و بیش آمد

سرم آخر به ستونی برخورد

اوفتادم به زمین خوابم برد

صبح برخاستم، انگشت زدم بر دیده

خویشتن دیدم، بر خاک و به گل مالیده

لب جوئی در دروازه ده خوابیده

آفتاب از افق اندک، به سرم تابیده

خاطر جمع من از دوش ز هم پاشیده

خاستم بر سر پا بهت زده

باز دیدم که ز یک گوشه ده:

با یکی کوزه، همان زن به لب آب آمد

من در اندیشه که این منظره در خواب آمد

دیدم آن زن که بپندار تو نایاب آمد

ز ره دیگر با کاسه و بشقاب آمد

ز سوی دیگر با یک بغل اسباب آمد

شد سه تن دختر کسری سر آب

جمع و از بیم شدم من بی تاب

پس سراسیمه دویدم، سوی ده تا که مگر

دیگر این منظره هول نیاید به نظر

باز آن زن سر ره شد ز یکی خانه بدر

هشتم آن راه و دویدم به سوی راه دگر

وندر آن راه ورا دیدم یک بچه پسر:

دارد اندر بغل آن تیره کفن

سپس آهسته خرامد سوی من

به سوی قافله القصه، خرامیدم زود

باز دیدم هر زن که در آن قافله بود

همه چون دختر کسری، به نظر جلوه نمود

جز یکی زن که مسلمان نبد و بود یهود

باری این قصه بر احوال من این را افزود

این حکایت همه جا می گفتم

چون سه سال دگر ایران رفتم

هر چه زن دیدم آنجا همه آنسان دیدم!

همه را زنده درون کفن انسان دیدم!

همه را صورت آن زاده ساسان دیدم!

صف به صف دختر کسری همه جا سان دیدم

خویشتن را پس از این قصه هراسان دیدم

همه این قصه به نظم آوردم

فهم آن بر تو حوالت کردم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode