گنجور

 
میرزاده عشقی

این هم چند قطره اشک دیگر که از دیدن ویرانه‌های مداین از دیده طبع عشقی بدین اوراق چکیده. موضوع این منظومه نو و شیوا: سرگذشت یک زن باستانی به نام «خسرو دخت» و سرنوشت «زنان ایرانی» در نظر او، هنگام ورود به «مه آباد» است.

در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید

دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید

دل خونین سپهر از افق غرب دمید

چرخ از رحلت خورشید سیه می‌پوشید

که سر قافله با زمزمه زنگ رسید

در حوالی مداین به دهی

ده تاریخی افسانه‌گهی

ده به دامان یکی تپه پناه آورده

گرد تاریک‌وَشی بر تن خود گسترده

چون سیه‌پوش یکی مادر دختر مرده

کلبه‌هایش همه فرتوت و همه خم‌خورده

الغرض هیئتی، از هر جهتی افسرده

کاروان چونکه به ده داخل شد

هر کسی در صدد منزل شد

طَرْف ده مختصر آبی و در آن مرغابی

منعکس گشته در آن، سقف سپهر آبی

وندر آن حاشیه سرخ شفق، عنابی

سطح آب، از اثر عکس کواکب یابی

دانه دانه، همه جا آینه مهتابی

در دل آب، چراغانی بود

آب، یک پرده الوانی بود

آنسوی آب، پر از نور فضایی دیدم

دورش از نخل، صف سبز لوایی دیدم

پس باغات، شفق سرخ هوایی دیدم

شفق و سبزه، عجب دور نمایی دیدم

یعنی آتشکده، در سبز سرایی دیدم

در همان حال که می گردیدم

طرف آن آب، بنائی دیدم

هر کس از قافله در منزلی و من غافل

بیش از اندیشه منزل به تماشا مایل

از پس سیر و تماشای بسی، الحاصل

عاقبت بر لب استخر نمودم منزل

خانه بیوه زنی، تنگ‌تر از خانه دل

باری آن خانه بدو یک باره

داد آنهم به منش یک باره

خانه، جز بیوه زن و کهنه جلی هیچ نداشت

بیوه زن رفت و فقط کهنه جلی باز گذاشت

پیرمردی ز کسانش به حضورم بگماشت

خانه بی شمع و سیه پرده تاریکی چاشت

به نظر گاهی من منظر گوران افراشت

خانه آباد که اندک مهتاب

سر زد از خانه آن خانه خراب

جوئی از نور مه، از پنجره‌ئی در جریان

رویش اسپید که روی سیه شب ز میان:

برد و از پنجره شد قلعه‌یی از دور عیان

باشکوه آنقدر آن قلعه که ناید به بیان

لیک ویرانه چو سر تا سر آثار کیان

پیر بنشسته بر پنجره، من:

گفتمش: ماتم ازین منظره من!

(من): آن خراب ابنیه کز پنجره پیداست کجاست؟

خیره بر پنجره شد پیر و به زانو برخاست

گفت: آن قلعه که مخروبه آبادی ماست

دیرگاهیست که ویران شده و باز بپاست

ارگ شاهنشهی و بنگه شاهان شماست

این «مهاباد» بلند ایوان است

که سرش همسر با کیوان است

نه گماندار: مهاباد، همین این بوده؟

نه مهاباد صد اینگونه به تخمین بوده!

فصل دی خرم و گردشگه پیشین بوده

قصر قشلاقی شاهان مه آئین بوده

حجله و کامگه خسرو و شیرین بوده

لیکن امروز مهابادی نیست

دیگر این کوره ده، آبادی نیست!

حرف آخرش همین بود و ز در بیرون شد

لیک از این حرف چه گویم که دل من چون شد؟

یاد شد وقعه خونینی، وز آن دل خون شد

گوئی آن جنگ عرب در دل من اکنون شد!

و آن وقوعات، چنان با نظرم مقرون شد

که شد آن قلعه دگر وضع دگر

منظر دیگرم آمد به نظر: