بخش ۴ - تابلوی سوم: سرگذشت پدر مریم و ایدآل او
ز مرگ مریم، اینک سه روز بگذشته
سر مزار وی، آن پیرمرد سرگشته:
نشسته رخ به سر زانوان خود هشته
من از سیاحت بالای کوه برگشته
بر آن شدم که من آن پیر را دهم تسکین
(من): خدات صبر دهد زین مصیبت عظمی:
حقیقتا که دلم سوخت، از برای شما
(پیرمرد): مگر به گوش شما هم رسیده قصهٔ ما!
(من): شنیدهام گل عمر تو چیدهاند، خدا:
به خاک تیره سپارد جوانی گلچین!
(پیرمرد):درون خاک، مرا دختری جوان افتاد
برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد!
(من): بر آن جوانکِ ناپاکروح لعنت باد،
خدای داند هرگه از او نمایم یاد:
هزارگونه به نوع بشر کنم نفرین!
بشر مگوی، بر این نسل فاسد میمون
بشر نه! افعی بادست و پاست این دد دون!
هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون
ببین به شکل بنی آدم آمدست برون!
چقدر آلت قتاله زین کهن ماشین؟
(پیرمرد): تو ز آن جوان شدهای دشمن بشر، او کیست؟
بشر هزار برابر بتر بُوَد او چیست؟
از او بترها دیدم من، اینکه چیزی نیست!
برای ذم بشر: سرگذشت من کافیست!
اگر بخواهی، آگه شوی بیا بنشین
نشستم و بنمود، او شروع بر اظهار:
(پیرمرد): من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
قرین عزت بودم، نه همچو اکنون خوار
که شغل دولتیام بود و دولتِ بسیار
به هر وظیفه که بودم بُدَم درست و امین
هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران
بشد جوانک جلفی، حکومت کرمان
مرا که سابقهها بُد به خدمتِ دیوان
معاونت بسپرد او به موجب فرمان
ز فرط لطف مرا کرده بُد، به خویش رهین
پس از دو ماهی، روزی به شوخی و خنده
بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده!
برو بجوی که جوینده است یابنده
بگفتمش که خود این کار، ناید از بنده!
برای من بود، این امر حکمران توهین!
قسم به مردی من مردم و نه نامردم
به آبروی در این شهر زندگی کردم
جواب داد که قربان مردمی گردم
من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
مرنج از من از این شوخی و مباش غمین!
چو دید آب ز من، گرم مینشاید کرد
میانهاش پس از آن روز، گشت با من سرد
پس از دو روزی، روزی بهانهای آورد
مرا بداد فکندند سخت و تا میخورد
زدند بر بدن من، چماقهای وزین!
نمود مُنفَصِلَم از مشاغلِ دیوان
برای من نه دگر، رتبه ماند و نی عنوان
ببین شرافت و مردانگی، در این دوران
گذشته زآن که ندارد ثمر، دهد خُسران!
به سان صحبت نادان و جامهٔ چرمین
به شهر کرمان، بدنام مردهشویی بود
که بین مردهشوان شسته آبرویی بود
کریهمنظر و رسوا و زشتخویی بود
خلاصه آدم بیشرم و چشم و رویی بود
شبی به نزد حکومت برفت آن بیدین
حکومت آنچه به من گفت، گفتمش بیجاست
که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
به او چو گفت: تو گویی که از خدا میخواست
جواب داد که البتّه این وظیفهٔ ماست!
من آن کسم که بگویم بر این دعا آمین
برفت زود، در آغاز دخترش را برد
چو سرد گشت از او، رفت خواهرش را برد
برای آخر سر نیز همسرش را برد
چو خسته گشت ز زنها، برادرش را برد!
نثار کرد بر او هر چه داشت در خورجین!
بدین وسیله بر حکمران مُقَرَّب شد
رفیق و روز و همآهنگ خلوت شب شد
به شغل دولتی آن مردهشو، مُجَرَّب شد
خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
به بخت نیک، ز نیروی ننگ گشت قرین!
به آن سیاهدل، از بس که خلق رو دادند
پس از دو ماه، مقام مرا بدو دادند
زمام مردم کرمان، به مردهشو دادند
تعارفات بر او از هزار سو دادند
قبالههایی از املاک و اسبها با زین
ز من شنو که چه سان سخت شد به من دنیا
زنم ز گُرسَنِگی داد عمرِ خود به شما
نبود هیچ به جز خاک، فرشِ خانهٔ ما
به جز گرسنگی و حسرت و غم و سرما
نماند خوردنیای خانهٔ منِ مسکین
پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
بخواستند عدالتسرایی از دولت
چو در مذلت من، ظلم گشته بد علت
بدم نیامد ازین نغمهٔ عدالتگین
فتادم از پی غوغا و انجمنسازی
به شب کمیته و هر روز پارتیبازی
همیشه نامهٔ شب؛ بهر حاکماندازی
در این طریق نمودم ز بس که جانبازی
شدند دور و برم جمع، جمله معتقدین
مرا بخواست پس، آن مردهشوی بیسر و پا
به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
چه حکم شاه در ایرانزمین چه حکم خدا
مده تو گوش بر این حرفهای پا به هوا!
بگفتمش که لَکُم دینکُم ولی دین
عوض نکردم، آیین خویشتن باری
ز بس نمودم، در عزم خویش پاداری
شبانه عاقبت آن مردهشوی ادباری
برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
به جرم اینکه، تو در شهر کردهای تفتین
من و دو تن پسرم، شب پیاده از کرمان
برون شدیم زمستان سخت یخبندان
نه توشهای و نه روپوش، مُفلِس و عُریان
چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
رسید نعش من و بچههام تا نائین
چو ماجرای مرا، اهل شهر بشنفتند
تمام مردم مشروطهخواه آشفتند
چو میهمان عزیزی، مرا پذیرفتند
چرا که مردم آن روزه، راست میگفتند
نه مثل مردم امروزه بددل و بیدین!
بدون سابقه و آشناییِ روشن
به این دلیل که مشروطهخواه هستم من
یکی اِعانه به من داد و آن دگر مَسکَن
خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
چو داد سرخط مشروطه، شه مظفر دین
درست روزی، کآن شهریار اعلان داد
یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
تمام مردم، دلشاد مرگ استبداد
من از دو مسئله خوشحال و خرم و دلشاد
یکی ز زادن مریم، دگر ز وضع نوین
سپس چو دورهٔ فرزند شه مظفر شد
تو خویش دانی، اوضاع طور دیگر شد
میان خلق و شه، ایجاد کین و کیفر شد
به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
زمانه گشت دوباره به کام مرتجعین
دوباره سلطنتِ خودسری، بشد اعلان
مرا که بیم خطر بود، اندر آن دوران
بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان
شدم ز نائین بیرون، به جانب تهران
ولی نه از ره نیزار، از طریق خمین
به ری رسیدم و پنهان شدم، دو روزی چند
ولی چه فایده، آخر فتادم اندر بند
پلیس مخفی آمد به محبسم افکند!
چه محبسی که هوایی نداشت غیر از گند
چه کلبهای که پلاسی نداشت جز سرگین؟
دو هفته بر من در آن سیاهچال گذشت
در آن دو هفته چه گویم به من چه حال گذشت؟
دو هفته مثل دو هفتصد هزار سال گذشت
پس از دو هفته از آنجا یک از رِجال گذشت
مرا خلاص نمود، آن بزرگ پاکآیین
یکی دو ماه ز بعد خلاصیام دوران
دگر نماند بدان سان و گشت دیگرسان
که رفته رفته شورش فتاد در جریان
نویدِ نهضتِ ستارخان و باقرخان
فکند سخت تزلزل، به تخت و تاج و نگین
به خاصه آنکه خبرها، رسید از گیلان
ز وضع شورش و از قتل آقابالاخان
فتاد غلغله در شهر و حومهٔ تهران
که عنقریب به شَه میشود چنین و چنان
چنانکه کرد به ملت، خود او چنان و چنین!
سپس من و پسرانم چو این چنین دیدیم
بدان لحاظ که مشروطه میپرستیدیم
به سوی رشت، شبانه روانه گردیدیم
چهار پنج شبی، بین راه خوابیدیم
که تا به خطهٔ گیلان شدیم جایگزین
ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ
قبول زر ننمودیم از کمیتهٔ جنگ
که زر گرفتن، بهر عقیده باشد ننگ
خلاصه آنکه، پس از مشقهای رنگارنگ
شدیم رهسپر جنگ هر سه چون تابین
همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند
دو تن جوان من، اول به روی خاک افکند!
یکی از ایشان به روی سینهام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند!
میان خون خود و خاک خطهٔ قزوین
ولیک با همه حس و مهر اولادی
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
به طیب خاطر گفتم: فدای آزادی
مرا بُد از پی مشروطه، عشق فرهادی
ولیک حیف که آن تلخ بود، نی شیرین
چو دور ری، بنمودند شهسواریها
مجاهدین و سپهدار و بختیاریها
گرفت خاتمه، عمر سیاهکاریها
وزیر خائن بگریخت با فراریها
پیاده ماند شه و مات شد، ازین فرزین!
بشد سپهدار اول، وزیر صدر پناه
دوباره خلوتیان مظفرالدین شاه
شدند مصدرِ کار و مُقَرَّبِ درگاه
یکی وزیر شد و آن دگر رئیسِ سپاه
شد این چنین چو سپهدار گشت رکن رکین
منی که کنده بُدم، جان به پای مشروطه
ز پا فتاده بُدم، از برای مشروطه
بشد دو میوهٔ عمرم، فدای مشروطه
عریضه دادم بر اولیای مشروطه
که من که بودم و اکنون شدست حالم این؟
سپس برفتم، هر روز هیئت وزرا
جواب نامهٔ خود را نمودم استدعا
ز بعد شش مَه، هر روز وعدهٔ فردا
چنین نوشت سپهدار، عرض حال شما:
به من رسید و جوابش به شعر گویم هین:
«هنوز اول عشق است اضطراب مکن
«تو هم به مطلب خود میرسی شتاب مکن»
ز من اگر شنوی، خویش را خراب مکن
ز انقلاب تقاضای نان و آب مکن
برو ز راه دگر، نان خود نما تأمین!
شد این سخن به دل من چو خنجرِ کاری
برای اینکه پس از آن همه فداکاری
روا نبود، کنم فکر کار بازاری
چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
به غیر شغل قدیمی و رتبهٔ دیرین!
زنم برای من، از بس که غصه خورد همی
پس از سه مَه تب لازم گرفت و مُرد همی
یگانه دختر خود را به من سپرد همی
همان هم آخر، از دست من ببرد همی
کسی که کام از او برگرفت بیکابین
دگر نمودم، از آنگاه فکر دهقانی
شدم دگر من، از آن دم به بعد شمرانی
به من گذشت در اینجا، همان که میدانی
غرض قناعت کردم به شغل بستانی
به سر ببردم در خانهٔ خراب و گلین
چه گویمت من ازین انقلابِ بدبنیاد!
که شد وسیلهای از بهر دستهای شیّاد!
چه مردمان خرابی، شدند از آن آباد!
گر انقلاب بُد این، زنده باد استبداد
که هر چه بود، ازین انقلاب بود بهین!
ز بعد آن همه زحمت، مرا در این پیری
شد از نتیجهٔ این انقلابِ تزویری
نصیب بیل زدن، روزی از زمین گیری
پی نکوهش این انقلاب اکبیری
شنو حکایت آن مردهشوی دلچرکین
چو توپ بست محمدعلی شَهِ منفور
به کاخ مجلس و رو گشت ملتی مقهور
به شهر کرمان آن مردهشوی بد مأمور
بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
ببین که عاقبت آن کهنه مردهشوی لعین
همین که دید شه از تخت گشت افکنده
هزار مرتبه مشروطهتر شد از بنده!
ز بس که گفت که مشروطه باد پاینده
فلان دوله شد، آن دل ز آبرو کنده!
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین!
چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه
(من) شناختم چه کس است آن پلیدِ نامهسیاه
عجب که خواندم در نامهای تَجَدُّدخواه
«فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه!
به حکمرانی شهر فلان شده تعیین!
(پیرمرد): مگر که ذهن تو از این محیط بیگانه است
گمان مدار که این مردهشوی یک دانه است؟
عمو! تمام ادارات، مردهشوخانه است
وزین ره است که این کهنهمُلک ویرانه است
ز من نمیشنوی رو به چشم خویش ببین
برو به مالیه تا آنکه چیزها بینی
برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
برو به عدلیه تا بیتمیزها بینی
که مردهشوها در پشت میزها بینی
چه بیتمیز کسانی شدند میزنشین . . . !
به پشت میز کس ار مردهشو نباشد نیست!
کسی که با او هم رنگ و بو نباشد نیست!
کسی که همسر و همکار او نباشد نیست!
کسی که بیشرف و آبرو نباشد نیست!
همی ز بالا بگرفته است تا پایین!
چرا نگردد آیین مردهشویی باب؟
چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
کدام دوره تو دیدی که این رِجالِ خراب
پی محاکمه دعوت شوند پای حساب؟
به جز سه ماهه زمان مهین ضیاء الدین
در این زمانه، هر آن کس گذشت از انصاف
ز هیچ بیشرفی، مینکرد استنکاف
شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف
ازین ره است که آن مردهشو شد از اشراف
که مردهشو ببرد این شرافت ننگین!
چرا نباید این مملکت ذلیل شود
در انقلاب «سپهدار» چون دخیل شود
رِجالِ دورهٔ او هم از این قبیل شود!
یقین بدان تو که این مردهشو وکیل شود
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین!
شود زمانی ار این مردهشوی از وزرا!
عجب مدار ز دیوانهبازیِ دنیا!
که این زمانهٔ نااصل و دَهرِ بیسر و پا!
زمان موسی، گوساله را نمود خدا!!
ولی نداشت، جهان پاس خدمت داروین
به چشم عشقی دنیا چنان نماید پست
که هرزهبازیِ ششساله طفلِ دائممست
به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت
به اعتقاد من: این کائنات بازیچه است
به حیرتم من از این بچهبازیِ تکوین!
(من):کنون که گشت مُبَرهَن به من که حال تو چیست
به عمر سِفله، از این بیش اتصال تو چیست؟
دگر ز ماندن در این جهان، خیال تو چیست
به قول مردم امروزه، ایدآل تو چیست؟
ز زندگی برهان خویش ز اندکی مرفین
(پیرمرد): کنون که دم زدی از ایدآل، گویم راست:
برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست!
که گر بمیرم امروز، بهتر از فرداست
مرا ولیک یکی ایدآل در دنیاست
که سالها پی وصلش نشستهام به کمین:
مراست مدّ نظر، مقصدی که مستورش
مدام دارم و سازم برِ تو مذکورش
همین که خواست بگوید که چیست منظورش
بگشت مُنقَلِب، آن سان دو چشم پرنورش
که انقلاب نماید چو چشمهای لنین
زبان میان دهانش، به جنبش آمد چون
زبان نبود بُد آن سرخ گوشت، بیرقِ خون
بشد سپس سخنانی، از آن دهان بیرون
که دیدم آتیهٔ سرزمینِ افریدون:
شود سراسر، یک قطعه آتش خونین
ز ایدآل خود او چیزها نمود اظهار
از آن میان بشد این جملهها بسی تکرار:
در این محیط چو من بینوا بُوَد بسیار!
که دیدهاند، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
که دیدهاند چو من، بس مصیبت سنگین!
به غیر من چه بسا کس که مردهشو دارد؟
که تیرهبختیِ خود را، همه از او دارد
تو هر که را که ببینی، یک آرزو دارد:
به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
شود که گردد، یک روز، روز کیفر و کین
چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است
گر آن زمان برسد، مردهشوی بسیار است
حوالهٔ همهٔ این رِجال، بر دار است
برای خائن، چوب و طناب در کار است
سزای جمله شود داده از یَسار و یَمین
تمامِ مملکت آن روز زیر و رو گردد
که قهر ملت با ظلم روبهرو گردد
به خائنین زمین، آسمان عَدو گردد
زمان کشتن افواجِ مردهشو گردد
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
وزیر عدلیهها، بر فراز دار روند
رئیس نظمیهها، سوی آن دیار روند
کفیل مالیهها، زنده در مزار روند
وزیر خارجهها، از جهان کنار روند
که تا نماند از ایشان نشان، به روی زمین
بساط بیشرفی، ز آن سپس خورَد بر هم
رسد به کیفر خود، نیز قاتلِ مریم
سپس چو گشت خریدار مردهشویان کم
دگر نماند در این ملک از این قبیل آدم
همی شود دگر ایرانزمین، بهشتِ برین
دگر در آنکه وجدانکشی هنر نبود
شرف به اشرفی و سکههای زر نبود
شرف به دزدیِ کفرنجِ رنجبر نبود
شرف به داشتن قصر معتبر نبود
شرف نه هست درشکه، نه چرخهای زرین
همی نگردد، آباد این محیط خراب
اگر نگردد از خون خائنین سیراب
گمان مدار که این حرفهاست، نقش بر آب
یقین بدان تو که تعبیر میشود این خواب
مدان تو این پدر انقلاب را عنین
گرفتم آنکه نباشد مرا، از این پس زیست
بماند از من این فکر، پس مرا غم چیست؟
چرا که فکر من صدمه دیدهای مُسریست
چو گشت مسری فکری، زمانه ولکن نیست
سر ورا نهد آخر، به روی یک بالین
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.