گنجور

 
میرزاده عشقی

دو ماه رفته ز پاییز و برگ‌ها همه زرد

فضای شمران، از باد مهرگان، پر گرد

هوای «دربند» از قرب ماه آذر سرد

پس از جوانی پیری بود چه باید کرد؟

بهار سبز به پاییز زرد شد منجر

به تازه اول روز است و آفتاب به ناز

فکنده در بن اشجار، سایه‌های دراز

روان به روی زمین، برگ‌ها ز باد ایاز

به جای آن شبی‌ام، بر فراز سنگی باز

نشسته‌ام من و از وضع روزگار پکر

شعاع کم‌اثر آفتاب افسرده

گیاه‌ها همگی خشک و زرد و پژمرده

تمام مرغان، سر به زیر بال‌ها برده

بساط حسن طبیعت، همه به هم خورده

به سان بیرق خم، سرو آیدم به نظر

به جای آنکه نشینند، مرغ‌های قشنگ

به روی شاخهٔ گل، خفته‌اند بر سرِ سنگ

تمام درهٔ دربند، زعفرانی‌رنگ

ز قال و قیل بسی زاغ‌های زشت‌آهنگ

شدست بیشه، پر از بانگ غلغل منکر

نحیف و خشک شده، سبزه‌های نو رسته

کلاغ روی درختان خشک بنشسته

ز هر درخت، بسی شاخه باد بشکسته

صفا ز خطهٔ ییلاق، رخت بربسته

ز کوهپایه همی خرمی، نموده سفر

بهار هرچه نشاط‌آور و خوش و زیباست

به عکس پاییز افسرده است و غم‌افزاست

همین کتیبه‌ای از بی‌وفایی دنیاست

از این معامله ناپایداری‌اش پیداست

که هرچه سازد اول کند خراب آخر

به یاد آن شب مه افتی گر در این ایام

گذشته زان شب مهتاب پنج ماه تمام

خبر ز مریم اگر پرسی دختر ناکام

به جای که شبیش اوفتاده است آرام

ولی سراپا پیچیده است آن پیکر

به یک سفید کتانی، ز فرق تا به قدم

چو تازه غنچه به پیچیده پیکرش محکم

بکنده‌اند یکی گور و قامتِ مریم

بخفته است در آن تیره خوابگاه عدم

هنوز سنگ ننهشتند، روی آن دلبر

نشسته بر لب آن گور، پیرمردی زار

فشاند اشک همی، روی خاک‌های مزار

ولی عیان بُوَد از آن دو دیدهٔ خونبار

که با زمانه گرفت است کشتی بسیار

جبینش از ستم روزگار، پر ز اثر

به گور، خاک همی ریزد، او ولی کم کم

تو گو که میل ندارد، به زیر گل مریم:

نهان شود، پدر مریم است، این آدم

بعید نیست تو نشناسی‌اش، اگر من هم!

گرفته‌ام همی الساعه زین قضیه خبر:

خمیده پشت، زنی پیر، لندلندکنان

دو سه دقیقه پیش آمد و نمود فغان

که صد هزاران لعنت به مردم تهران

سپس نگاهی بر من نمود و گشت روان

بدو بگفتم از من چه دیده‌ای مادر

ازین سوال من آن پیرزن به حرف آمد

که من ز مردم تهران ندیده‌ام جز بد

ز فرط خشم همی زد به روی خاک لگد

گهی پیاپی سیلی به روی خود می‌زد

همی بگفتم آخر بگو چه گشته مگر

جواب داد که: ما مردمان شمرانی

ز دست رفتیم آخر، ز دست تهرانی

از این میان، یکی آن پیرمرد دهقانی

ببین به گور نهد، دخترش به پنهانی

تو مُطلِع نه‌ای از ماجرای این دختر!

همین که گفت چنین، من که تا به آن هنگام

خبر نبودم، که آن مردکِ سیه‌ایام

به روی خاک، چه کاری همی دهد انجام؟

نظر نمودم و دیدم که دختری ناکام

به زیر خاک سیه می رود به دست پدر!

خلاصه آنچه که، آن پیرزن بیان بنمود

که نام این زن ناکام مرده، مریم بود

چنان بسوخت دلم، کز سرم برآمد دود

دهان سپس، پی و دنبالهٔ سخن بگشود

که این به گور جوان رفتهٔ سیه‌اختر:

چراغ روشن در بند بود، این مهوش

دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتش

به تازه بود جوان مرده، هیجده سالش

قشنگ و باادب و خانه‌دار و زحمتکش

نصیب خاک شد، آن پنجه‌های پر ز هنر!

ندانی آنکه به صورت، چقدر بُد زیبا؟

ندانی آنکه به قامت، چگونه بُد رعنا؟

کنون که مرده و دادست عمر خود به شما

خلاصه امسال از یک جوان خودآرا!

فریب خورد و جوان‌مرگ گشت و خاک به سر!

جوانکِ فُکُلی‌ای، به شیطنت استاد!

دو سال در پی این دختر جوان افتاد

که تو ز خوبی شیرین شدی و من فرهاد

تو کام من بده و من ترا نمایم شاد

فرستم از پی تو خواستگار و انگشتر

عروسی از تو نمایم، به بهترین ترتیب

دو سال طفره زد، آن دختر عفیف و نحیف

ولیک اول امسال از او بخورد فریب

چه چاره داشت که او را بُد این بلیه نصیب؟

نشاید آنکه جدل کرد، با قضا و قدر!

قریب شش مه ز آغاز سال نو با هم

بُدَند گرم همانا همین که شد کم کم،

بزرگ ز اول پاییز، اِشکَمِ مریم

بساط عشق دگر، ز آن به بعد خورد به هم

شدند عاشق و معشوق، خَصمِ یکدیگر

چو گفته بود به او مریم: آخر ای آقا

مرا شکم شده پُر پس چه شد عروسیِ ما؟

جواب داد بدو، من ازین عروسی‌ها،

هزار گونه دهم وعده! کی کنم اجرا؟

ببین چه پند بدو داده بود آن کافر!!

که گر ز من شنوی رو «به شهر نو» بنشین

نما تو چند صباح زندگانی رنگین

(عشقی) تفو به روی جوانانِ شهریِ ننگین!

ندانم آنکه خود این گونه مردم بی‌دین:

چه می‌دهند جواب خدای در محشر؟

میانشان پس از این گفتگو، دگر ببرید

دو ماه پاییز، این دخترک چه‌ها نکشید؟

همی به خویش، به مانند مار پیچید

خلاصه تا پدرش این قضیه را فهمید:

ز شرم قوهٔ طاعت در او نماند دگر!

همین که دید که بر ننگ وی، پدر پی برد:

غروب تریاک آورد خانه و شب خورد!

همی ز اول شب کند جان سحرگه مرد

ز مرگ خود، پدر پیر خویش را آزرد!

ز گریه نصفه شد این پیرمرد خون به جگر!

همی ننالد و بغضش گرفته راه گلو

به زور می‌کند آن را درون سینه فرو

خلاصه تا نبرد کس ز اهل شمران بو

بر این قضیهٔ بی‌عصمتی دختر او

نهان ز خلق مر، او را نهد به خاک اندر!

غرض نکرد خبر، هیچکس نه مرد و نه زن

ز بانگ صبحدم، این پیرمرد با شیون

خودش بداد ورا غسل و هم نمود کفن

خودش برای وی آراست حجلهٔ مدفن

مگر به مردم تهران خدا دهد کیفر!

چه ما که زور نداریم و قادرند آن‌ها

هر آنچه میل کنند آورند بر سر ما

دگر ز ناله و نفرین نماند هیچ به جا

که بهر مردم تهران، ورا نکرد ادا

به اختصار نوشتم من اندرین دفتر

غرض تمامی اسرار را بگفت آن زن

پس از شنیدن این جمله‌هاست کاکنون من

نشسته‌ام به تماشای آن سیه مدفن

به زیر خاک سیه، خفته آن سپید کفن

چقدر حالت این منظره است حُزن‌آور؟

پدر نشسته و ناخوانده هیچکس بر خویش

نهاده نعش جگرگوشه، در برابر خویش

گهی فشاند یک مشت خاک، بر سر خویش

گهی فشاند مشتی، به روی دختر خویش

ای آسمان بستان، انتقام این منظر!

چو آن سفید کفن خورده، خورده شد پنهان

به زیر خاک سیاه و از او نماند نشان

نهاد پیر، یکی تخته سنگ بر سر آن

سپس به چشم خداحافظی جاویدان

نگاه کرد بر آن گور داغدیده پدر

(پیرمرد): به زیر خاک سیه‌فام، مریم ای مریم

چه خوب خفته‌ای، آرام مریم ای مریم!

برستی از غم ایام، مریم ای مریم!

بخواب دختر ناکام، مریم ای مریم!

بخواب تا ابد، ای دختر اندرین بستر!