گنجور

 
میرزاده عشقی

به لندن کرد نطقی، لرد معروف

کزو یک ملتی، گردیده مشعوف

برای موطن جمشید و سیروس

خورد آن ناطق مشهور افسوس؟!!

چنان می‌سوزدش دل، آن یگانه!

که صاحب‌خانه‌ای از بهر خانه

گهی با روس بندد عهد و پیمان

به قصد این که گیرد، خاک ایران:

کند اشغال از بوشهر تا رشت

بگیرد کوه و صحرا و در و دشت

وزیری را کند تطمیع و تهدید

امیری را کند از شهر تبعید

برد خدام ملت را اسیری

کند از خائنین، دستگیری

گهی چون بی‌وفایانش همی خواند

گهی از جنس ایرانی سخن راند

گهی گسترده، خوانِ نعمت از زر

که ایران را، زند آذر در آذر

بگیرد خائنین را، او در آغوش:

که ملک جم شود ناامن و مغشوش

صلاح این طور می‌داند که ایران

شود مستملکاتی ز انگلستان!

ولی خفته است در ایران بسی شیر

کجا گردن نهند، در زیر زنجیر

ز صفاری ز سلجوقی و دیلم

نگویم ز «آل بویه» بیش یا کم

شه اسماعیل و شه طهماسب دیده

چو شه عباس، مردی پروریده

اگر سام و نریمان، شد فسانه

ز «نادر» کی توان جستن بهانه!

که ایران شیر نر، بسیار دارد

هژبر حمله‌ور، بسیار دارد

تهی هرگز از آنان، ملک جم نی

که شیرانش برند، از دشمنان پی

دلیران وطن، همت گمارند

به حلقوم اجانب، پا گذارند