گنجور

 
میرزاده عشقی

شنیدم نویسنده ای در قدیم

نویسنده پاک رأی و حکیم

گزیده یکی چامه، انشا نمود

شه عصر از آن نامه رسوا نمود

گرفت آن هجانامه، آنسان رواج

که شه را درون شد، به سر بیم تاج

بفرمود کآن نامه ها سوختند

لب آن نویسنده را دوختند

بر شه بسی نامه، آتش زدند

بدش آتش قهر، آبش زدند

قضا را در آن دم، یکی تند باد

به دامان شه، مشتی آتش نهاد

شه از آن بلا، راه رفتن گرفت

ولیکن یکی میخش، دامن گرفت

مر آن شاه را میخ، بر تخت دوخت

نگهداشت تا آن که، بر تخت سوخت

سراپرده و تخت شه هر چه بود

گرفت آتش و زور آتش فزود

به ده ثانیه یکسر، آن بارگاه

بیفتاد در چنگ آتش چو شاه

به فکر شه آنگه نبد هیچ کس

تمامی به فکر خود از پیش و پس

کس از خویش، بر شه نپرداختی

در آن دم کسی شاه نشناختی

بر مردم آن روز سخت و سیاه

همه گونه بد فکر، جز فکر شاه

زبانه کشان آتش، از قول شاه

چنین ز آن نویسنده بد عذرخواه:

که گر نامه های تو افروختم

به جبرانش این بس، که خود سوختم

اگر دوختم من، لبانت به سیخ

کنون دوختم، جان خود را به میخ!

نویسنده بر هر که، آهش گرفت

شه ار بود بر تخت، آتش گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode