ای دوست الغیاث! که جانم بسوختی
فریاد! کز فراق روانم بسوختی
در بوتهٔ بلا تن زارم گداختی
در آتش عنا دل و جانم بسوختی
دانم که: سوختی ز غم عشق خود مرا
لیکن ندانم آنکه چه سانم بسوختی؟
میسوزیم درون و تو در وی نشستهای
پیدا نمیشود، که نهانم بسوختی
زاتش چگونه سوزد پروانه؟ دیدهای؟
ز اندیشهٔ فراق چنانم بسوختی
سود و زیان من، ز جهان، جز دلی نبود
آتش زدی و سود و زیانم بسوختی
تا کی ز حسرت تو برآرم ز سینه آه؟
کز آه سوزناک زیانم بسوختی
بر خاک درگه تو تپیدم بسی ز غم
چو مرغ نیم کشته تپانم بسوختی
تا گفتمت که: کام عراقی ز لب بده
کامم گداختی و زبانم بسوختی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی
اول به وصل خویش بسی وعده دادیم
واخر چو شمع در غم آنم بسوختی
چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب
[...]
معرفی آهنگهای دیگر
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.