گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بزرگان که بودند در آن دیار

به دین پیرو شیر پروردگار

نهانی پی عهد و پیمان اوی

به کاشانه گشتند مهمان اوی

همی بود فرزانه در فکر کار

که نقش دگر چرخ، کرد آشکار

فرستاد پیکی زبیری نژاد

زبطحا به عبد الله بد نهاد

که پور قطیع است فرمانگذار

به جای تو در آن خجسته دیار

چو او آمد آنجا، تو زین سوی، تاز

که ما را به رای تو آمد نیاز

چو عبدالله ابن مطیع پلید

بیامد شد ازکوفه ابن یزید

همی خواست مختار جوید نبرد

برآرد زبنیاد بد خواه، گرد

بزرگان که بودند یاران اوی

نمودند با هم چنین گفتگوی

که مختار گوید ز دارای دین

مرا هست فرمان در این جنگ کین

ندانیم باشد درست این سخن

و یا جوید او پادشاهی به فن؟

همان به که ما خود به بطحا شویم

بر پور حیدر محمد رویم

گراوگفت باید که جنگ آوریم

نبایست دیگر درنگ آوریم

وگرنه چه باید که ما رایگان

ببازیم جان، کوشود کامران

چه این گفته آمد به پا خاستند

همی کار رفتن بیاراستند

سپردند ره سوی بطحا زمین

به درگاه فرزند ضرغام دین

به ایوان فرزانه فرزند شاه

چو آسوده گشتند از رنج راه

یکی روز در نزد آن سرفراز

زکردار مختار راندند، راز

بفرمود همنام خیرالانام (ع)

یلی تا دژ آهنگ شیرکنام

که ما را پس از سبط خیرالبشر

امام است فرزند آن تاجور

همان به کزین، در به یثرب شویم

درین کار فرمان او بشنویم

بگفتند یاران: که فرمان تو راست

همه آنچه گفتی درست است و راست

پس آنگاه به یثرب زمین آمدند

سوی سیدالساجدین آمدند

محمد چو گل در چمن بشکفید

چو دیدار پور برادر بدید

بدوگفت زان پس که دادش درود

که ای شهریار فراز و فرود

من و این بزرگان، غلام توایم

به هر کار دربند کام توایم

دل جمله دربند پیمان، تو راست

همه بنده گانیم و فرمان تو راست

دراین کار مختار، ای رهنمای

بده رخصتی گرتو را هست رای

تو بهتر زما دانی این راز را

که آگاهی انجام و آغاز را

چو این کار خونخواهی باب توست

نیاساید آنکس که زاحباب توست

بدوگفت فرمانده ی انس و جان:

که ای شادمانم ز روی تو جان

تو از مرتضی زاده گان یادگار

مرایی پس از باب فرخ تبار

بدان ای سرفراز عم سترگ

که خونخواهی ماست کاری بزرگ

گر از دشمن ما غلامی سیاه

به خونخواهی ما شود رزمخواه

به یاران ما یاری اش واجب است

که حق را دراین کار، او طالب است

دراین کار- فرماندهی مرتو راست

به پایان رسان آنچه دانی؛ رواست

شنیدند چون این بزرگان و شاه

ز یثرب سپردند زی کوفه راه

زکامی که جستند شاد آمدند

دمان سوی مختار راد آمدند