گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به هر نامه اندر که دیدم چنین

خبر داده او را بزرگان دین

که مختار، از مام فرخ نژاد

به سال نخستین هجرت بزاد

چو ده ساله گشت او رسول خدای

بیفراشت خرگه به مینو سرای

پدرش، آن یل نامبردار بود

که در وقعه ی جسر سردار بود

درآن رزم، آن پهلو بی همال

تنش در پی پیل، شد پایمال

یلی را بخوشید دریای نیل

چو او گشت فرسوده، در پای پیل

مراین پور درکودکی راد، بود

گرانسنگ و ستوار بنیاد بود

بسی روز دیدند، کان بیقرین

نشسته به زانوی ضرغام دین

همی گفت حیدر که کاری بزرگ

پدید آید از این جوان سترگ

بخواهد زبد خواه ما کین ما

شود پیرو رسم و آیین ما

کسی را که اینگونه حیدر ستود

بدینسان ستودن که یارد فزود؟

یکی بنده بود از چهارم، امام

کزو بودی آن شاه دین، شادکام

به درگاه شیر خدا و حسن (ع)

همی تابدند آن دو شاه زمن

بدی – راد مختار، بسته میان

پذیرای فرمان، همی سالیان

به گاه شه تشنه کام آن جوان

چو می گشت مسلم به کوفه روان

به بنگاه خود برد و پیمان نمود

چو یک چند مسلم درآنجا ببود

شد ازکوفه مختار کآرد سپاه

به امداد فرخ سپهدار شاه

چو او رفت مسلم به آسانیا

درآمد به کاشانه ی هانیا

چو روح سپهدار مسلم، چمید

به فردوس و پیش رسول آرمید

بشد راد مختار نیک اعتقاد

گرفتار زندان ابن زیاد

بماند او به زندان همی تا سپهر

زآل پیمبر ببرید مهر

به پیش نیا رفت شاه بهشت

به بد گوهران، ملک گیتی، بهشت

وزان پس که از شام سوی حرم

برفتند آل رسول امم (ص)

به زنجیر، بازوی او بسته بود

دل از زنده گی، پاک بگسسته بود

سرآمد برو چون زمانی دراز

به زندان یکی نامه بنمود ساز

کثیر معلمش بگرفت و برد

به هر کار، مختار – به پور عمر درمدینه سپرد

چو پور عمر شوی خواهرش بود

به هر کار، مختار یاورش پیام

چو فرزند فاروق عبداللها

زآزار مختار شد آگها

فرستاده را، سوی دارای شام

فرستاد و دادش بدنیسان پیام

که مختار را گر نخواهی فساد

رها کن ز زندان ابن زیاد

وگرنه ترا آورم نام، پست

که فرمان من مسپر دهر که هست

بترسید در دل، یزید پلید

چو پیغام پور خلیفه شنید

سوی پور مرجانه بنوشت زود

که مختار رابند – باید گشود

بشد پور مرجانه فرمانپذیر

رها کردش از سلسه، همچو شیر

چو آن شیر – از بند و زندان بجست

به مکه بشد – ایمن آنجا نشست

چو بگذشت چندی بدو روزگار

جهان را دگرگونه گردید کار

به شصت و سه ازهجرت اندر یزید

که بادا به دوزخ عذابش مزید