گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

که با تیغ کین روی کرده دژم

همی مرد و مرکب فکندی به هم

دلیرانه در پهنه جستی نبرد

به زیرش یکی اسب گیتی نورد

مر آن باره با گوهر آگین ستام

سبک پوی و زرینه زین و لگام

چو دیدش براهیم نشناختش

بزد نیزه وز زین بینداختش

بدو زخم کاری زدو درگذشت

بکوشید تا روز بیگاه گشت

ستوران دوان برتن کشته گان

که بودند به خون بر آغشته گان

بماند اندک از شامیان بر به جای

نبدشان به رزم سپهدار پای

چو شب تیره شد ساز کین ریختند

غریوان سوی شام بگریختند

همه چارپایان و آن خواسته

همان چتر و خرگاه آراسته

بماند و سراسر به تاراج رفت

سری کو بجستی همی تاج رفت

تهی گشت گیتی زجور و فساد

که شد کشته در جنگ ابن زیاد

بتر دشمن شاه دین کشته شد

سر بخت مروانیان گشته شد

گرفت اهرمن سور از ماتمش

جهنم بشد شادمان در غمش

از آن مرد ناپاک شد خاک پاک

عزازیل را شد دل از درد چاک

گل بخت اسلامیان بر شکفت

رخ کفر در ظلمت اندر نهفت

چو برخرگه چرخ بنشست ماه

به گردش رده بر زد انجام سپاه

بیامد سپهبد به جای نشست

زخون سپه شست شمشیر و دست

ببوسید پیش خداوند خاک

همی بر زمین سود رخسار پاک

بگفت: از تو ای داور هور و ماه

کنون دیدم این مردی و فر و جاه

تو دادی وگرنه مرا تاب نیست

مرا نیرو از خود به هر باب نیست

به جان آرزوی دل آوردی ام

تو در چیر دستی مدد کردی ام

رخ بختم از یاری ات شد سفید

مرا ورنه برخورد نبود این امید

از این بنده ای داور بی نیاز

روان شه تشنه خوشنود ساز

زسوی حسین (ع) آفرینم فرست

درود از رسول امینم فرست

جهان داورا آفرین و سپاس

زما برتو زیبد برون از قیاس

مر این جنگ و رزم و سپاه کشن

کیم من؟ تو کردی نبود این زمن

ولیکن ندانم که ابن زیاد

کجا شد که نفرین برآن پرفساد

گر او رسته باشد زچنگال من

بدا بر من و وای بر حال من

بدین رنج بسیارم آید دریغ

بماند گر او ایمن از زخم تیغ

بدینسان همی گفت با کردگار

که خورشید سر برزد از کوهسار

دلیران به وی برنهادند روی

همه آفرین خوان و احسنت گوی

که شد زنده جان اشتر نامور

بدین دست و شمشیر و این زور و فر

چنو باب را چو تو بایست پور

که بادت نگهبان خداوند هور

بدین فتح و نصرت که اندوختی

رخ دین پیغمبر افروختی

شه کربلا شد به مینو درا

زتو سرخ رو پیش پیغمبرا

چنین گفت با مهتران سپاه

سپهبد براهیم ناورد خواه

که فرزند مرجانه ی نابکار

ندانم کجا رفت از این کارزار

شداو کشته یازنده ماند و گریخت

جهان مهلتش داد و خونش نریخت

درآندم که لشگر بدند از دو سوی

به میدان پیگار ناورد جوی

یکی دیو دیدم چو کوه بلند

به زیرش یکی باد پیما سمند

به دستش پرندی که از بیم آن

بدی اهرمن را هراسند، جان

همی کشتی از لشکر ما به تیغ

نمی کرد از کشتن کس دریغ

چو دیدم من او را به دو تاختم

به یک زخمش از زین در انداختم

چو افتاد از باره ی تیز گام

از او بوی مشک آمدم برمشام

گمانم که او پور مرجانه بود

همان آشنا روی بیگانه بود

یکی گفت: کای سرفراز دلیر

که دندان تیغت بود چنگ شیر

شناسم من آن دیو بدخوی را

همان نابکار سیه روی را

به زخمی که دارد بر آن پلید

که از معجزه ی شاه دین شد پدید

سر شاه را چون برش ارمغان

بیاورد زشت بد اختر سنان

به زانو نهاد آن تبه روزگار

سر سبط پیغمبر تاجدار

یکی قطره خون از سرشه چکید

به رانش و زانسوی آن شد پدید

زران بداختر همان خون پاک

گذشت و چو مرجان فرو شد به خاک

از آن خون پاکش چوشد ریش، ران

شد اهریمن بد گهر سرگران

دل از سوزش زخمش آمد به درد

بدان سر، ستم هر چه می خواست کرد

ولی زخم او از بهی دور بود

همیشه از آن زخم رنجور بود

زگندیده بویی که بودش به ران

همی نافه ی مشک بستی به آن

من او را شناسم از آن زخم بر

کنون تا چه فرمان دهد نامور

زگفتار او شد براهیم شاد

از آن پس که از شه به غم کرد یاد

چو لختی به سوگ شه دین گریست

به سوی پرستنده گان بنگریست

بفرمود: از ایدر به میدان روید

پژوهنده ی جسم ریمن شوید

بیارید آن پیکر شوم را

بتر دشمن شاه مظلوم را

پژوهنده یی سوی میدان دوید

بدید و بیاورد جسم پلید

سپهدار فرزانه خوی جوان

چو دید آن تن تیره ی بی روان

زانده، نی دل پر از ناله کرد

زخون جگر دیده پر ژاله کرد

به شاهنشه کربلا می گریست

نه بر آن پلید دغا می گریست

چو لختی بمویید و بوسید خاک

به شکرانه پیش خداوند پاک

کت از من سپاس ای جهان آفرین

که ماندی مرا زنده جان اینچنین

بدیدم به خاک و به خون خفته پست

تن پور مرجانه ی بت پرست

بینداخت زان پس دلیر جوان

به روی بداندیش آب دهان

بفرمود دژخیم را تا برید

سر از پیکر تیره جان پلید

تنش را نگونگسار بردار کرد

زخود شادمان پاک دادار کرد

بریدند سر چون زبیدادگر

دومار از دو گوشش برآورد سر

دگر باره گشتندش اندر دهان

دو پیچیده مارگزنده نهان

از آن مارها کز سر اهرمن

بدیدند آن نامور انجمن

شگفتی همه لب گشودند باز

به تسبیح نیکی ده بی نیاز

چنین دید کیفر عبید زیاد

که یزدان کنادش عقوبت زیاد

وزان پس براهیم نیک اخترا

دلیر و خردمند و دین پرورا

بفرمود سرهای بد گوهران

که بودند در لشگر از مهتران

بریدند و با آن سر بی خرد

که بادش زدادار، نفرین بد

به نیزه نمودند پس استوار

شمردندشان بود بیش از هزار

ابا گوهر وگنج و با خواسته

زاسبان و خرگاه آراسته

فرستاد سوی عراق آن همه

که مختار بودش شبان رمه

چو آگاهی آمد به میر سترگ

از آن کوشش و رزم و فتح بزرگ

پذیره شدن را بپیمود راه

زکوفه ابا مهتران سپاه

زن و مرد بهرتماشا به دشت

شدند و جهان بنگه سورگشت

چو دید آن سران را امیر دلیر

به نیزه شد از پشت توسن به زیر

به شکرانه پیش خداوند پاک

دو رخ راهمی سود بر روی خاک

که ای برتر از آنچه سنجد خرد

به ذات تو کی وهم کس پی برد

منم اینکه بینم چنین استوار

به نیزه سردشمن شهریار

سرپور مرجانه را بر سنان

تو کردی نه من ای خدای جهان

نه من کرده ام نی براهیم این

تو کردی که زیبد تو را آفرین

سردشمن شاه را نیزه دار

که بد بر فراز سنان استوار

بیاورد زی میر کشور پناه

سرافراز مختار ناورد خواه

چو مختار دید آن سر پر غرور

دلش آمد از کینه ی او به شور

شد از خشم، روی سپیدش بنفش

ابر بینی اش سود زرینه کفش

چو بسیار بر روی او نعل سود

برون کرد از پای خود موزه زود

پرستنده را گفت: این را ببر

بشوی و میاور به سویم دگر

چو بوسیده لختی لب دشمنش

پلید است دیگر نخواهم منش

دگر موزه پوشید و آمد روان

به کاخ امارت امیر جوان

بگفتا به یاران که سور است این

همان گان جشن و سرور است این

به کوفه درون چنگ عشرت زنید

به سر کوس را پنج نوبت زنید

سر پور مرجانه را وان سران

که هستند از بد گهر مهتران

همی با سنان سوی بازارها

برید و نمایید آزارها

بدان سر فشانید هر لحظه خاک

کزو شد دل اهل اسلام چاک

کنیدش به کاخ آنگه آویخته

که او بر پلیدی شود ریخته

بدانسان که فرمود آن نامدار

بکردند با آن سر نابکار