گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

کنون باز بشنو تو گفتار من

زسالار بد گوهر تیره تن

که بودی عمر نام آن بدنژاد

که نفرین برآن مرد ناپاک باد

به جنگ حسین (ع) او سپهدار بود

به آل نبی کینه اش کار بود

چو از کار اسحق آگاه شد

زبیمش دو رخ زرد چون کاه شد

به خود گفت: کای دشمن کردگار

ز روی رسول خدا شرمسار

پی آنکه خوشنود گردد یزید

حسین علی (ع) را توکردی شهید؟

نخوردی یکی گندم از ملک ری

هم ایدون شود روزگار تو طی

چو مردی، نیابی رهایی همی

فرو در دم اژدهایی همی

وزین گیتی اینگونه خواری تراست

وزان گیتی آن شرمساری تراست

چه بدکان نکردی به آل رسول (ص)

که بیزار شد از تو شوی بتول (س)

امیری چو مختار فرمانروا

کشد کیفر خسرو نینوا

تو درکوفه کی زندگانی کنی

تن آسایی و کامرانی کنی

به خویش آی بازو خرد پیشه کن

زشمشیر مختاری اندیشه کن

چو این گفت بد اختر بد سگال

دژم دل روان شد به سوی همال

بدوگفت زار ای گرانمایه جفت

یکی آرزو باشدم در نهفت

برآور تو آن آرزوی مرا

مرنجان دل کامجوی مرا

تو مختار را مهربان خواهری

ثقیفی نژادی و نیک اختری

مرا از تو باشد دو فرزانه پور

گل باغ و خورشید کاشانه ام

پسندی تو اینگونه خوارم همی؟

اسیر غم روزگارم همی؟

یکی سوی فرخ برادر گرای

امان خواه بهرم، از آن پاکرای

کزین پس به پاداش شرمنده گی

خداوند خود را کنم بنده گی

که شاید ببخشد همان تیره گی

که کردم زنادانی و خیره گی

اگر چند دانم من ای بیقرین

نبخشد گناهم جهان آفرین

تنی را که در خون من آغشته ام

چنان دان خداوند را کشته ام

یکی بنگر ای پاکزن خواری ام

مپیچان عنان از مدد کاری ام

بگفت این و آن مرد بیدادگر

زمژگان همی ریخت لخت جگر

به پیش زن خویشتن آن پلید

بمالید برخاک ریش سپید

چو این دید جفت بد اندیش مرد

شد از کار شوهر دلش پر زدرد

به دار امارت خرامید تفت

به نزدیک فرخ برادر برفت

چو چشمش به روی برادر فتاد

به زاری زمین را همی بوسه داد

به جاروب مژگان برش خاک رفت

دم از شرم بربست و چیزی نگفت

چو مختار دید آن همه لابه اش

سرشک جگر سوز و خونابه اش

بدانست کورا چه باشد امید

یکی خیره بر روی او بنگرید

به پاسخ بدوگفت: این لابه چیست؟

چنین زاری ازبهر همخوابه چیست؟

کجا می پسندد جهان آفرین

که از پشت باب چو من بیقرین

پدیدار آید چو تو خواهرم

که ننگین کند دوده و گوهرم

تو دانی که آن ریمن بد سگال

کت اندر سرا هست جفت و همال

سپه راند از کوفه زی کربلا

به رزم شهنشاه اهل ولا

بکشت آن شه ملک لاهوت را

بر آشفت اقلیم ناسوت را

چو زی کوفه از کربلا بازگشت

تو را در سراجفت و انباز گشت

اگر کشته بودی پلیدی چنین

تو را جفت دیگر بدی پاک دین

خوشا، خرما، آنکه خواهرش نیست

چه باشد فروزنده اخترش نیست

چو خواهر چنین از برادر شنید

زخجلت زدو گونه اش خون چکید

بزد گرم از سینه همچون جرس

ز شرم برادر پیاپی نفس

سرافکنده آهسته و شرمگین

برادرش را داد پاسخ چنین

که اسپهبدا، نامدارا، سرا

مهان جهانت به درکهترا

چو این خیره گی کرد آن پرفساد

تو بودی گرفتار ابن زیاد

از آن کردم اندیشه ناگه به بند

رسد برتوازن زشت گوهر گزند

وگرنه من از کشته او به تیغ

نمی کردم ای میر کشور دریغ

هم اکنون مراین بوم و سامان تو راست

بکن آنچه دانی که فرمان تو راست

امیرش بفرمود کایدر بمان

که جفت ترا نک سرآمد زمان

زایوان مختار آن زن نرفت

بماند و به مشکوی ریمن نرفت

چو دید آن تبه گوهر زشتخوی

که رفت و نیامد زنش سوی کوی

به خود گفت: زان به، به جایی روم

کز این شهر پر فتنه ایمن شوم

شبی چون دل خویشتن قیرگون

نشست از بر کوه پیکر، هیون

دنی دشمن سبط خیرالانام

برون رفت ازن کوفه نادیده کام

همی تا سحرگه بپیموده راه

چون بد اختر مرد ملعون تباه

شد آندم که بنمود روی آفتاب

به پشت هیون چشم او گرم خواب

شتر آن ره رفته را بازگشت

به دروازه ی کوفه انباز گشت

زهامون چو در شهر آمد هیون

شد از خواب، بیدار بن سعددون

چو این دید بد گوهر زشت کیش

شگفتی فرو ماند درکار خویش

بترسید و آمد به مشکوی خود

بسی بد پشیمان زکردار بد

به پوربه اندیش خود خفص گفت:

که راز از توام چند باید نهفت

برو تا به درگاه خالوی خویش

ببین مادرت را چه آمد به پیش؟

بگو: ما دو زنهار خواه توایم

گریزان زبد در پناه توایم

ببخشای بر جان ناشادمان

بکن از کمند غم آزادمان

به هر حیله کز تو پسندد امیر

پی باب، خط امان بازگیر

دمان رفت خفص و به مختار گفت

سخن ها که از باب بی دین شنفت

بدو گفت مختار کایدر بمان

که خواهم تو را داد خط امان

پس آنگاه آن مهتر محتشم

به خیر پرستنده گفتا بچم

نهانی به بنگاه بن سعد دون

بکش پیکر نابکارش به خون

سرش را به نزد من آور فراز

که خوشنود باد از تو شاه حجاز

اگر گفت با بنده ی خویشتن

که آور کلاه مرا سوی من

بدان، تیغ خواهد نجوید کلاه

بزن گردنش در، دم ای رزمخواه

به فیروزی و خرمی خیر راد

به کاشانه ی بد گهر پا نهاد

چو از دور دیدش شریر پلید

دل تیره از زندگانی برید

پرستنده ای داشت گفتا بدوی

که ای بنده ی راد آزاده خوی

بیاور کلاه مرا سوی من

که بر سر نهم اندرین انجمن

بدانست خیر این که آن رزمخواه

که شمشیر خواهد، نجوید کلاه

بدوگفت: کای زشت ناهوشمند

نهم برسرت من کلاه از پرند

به گفت این وزد تیغ برگردنش

تو گفتی نبود است سر در تنش

برون رفت جان پلیدش زتن

به دوزخ به مهمانی اهرمن

به پایش یکی رشته برخیر بست

کشیدش برون از سرای نشست

چو دیدنش اطفال، جسم پلید

که از خانه اش خیر بیرون کشید

همه گرد گشته به دور اندرش

پلیدی فشاندند بر پیکرش

زن و مرد برکشته اش بیدرنگ

زدندی همی چوب و خاشاک و سنگ

چو یک لخت ازکشتن او گذشت

تنش همچنان مشک، پرباد گشت

به یکدم پر از کرم و گندیده شد

عذاب خدایی بر او دیده شد

به فرسنگ ها بوی گندش برفت

از آن بوی بد مغز مردم بکفت

سرش را بیاورد خیر جوان

به درگاه مختار روشن روان

سپهبد چو دید آن سرنابکار

به یاد آمدش از سر شهریار

دل نازکش گشت اندوهناک

خروشید و بر سر پراکند خاک

همی زار گفت: ای شه بی کفن

فدای تو بادا سر و جان من

دریغا از آندم که درکربلا

به فرق تو بارید ابر جفا

به نزد دو رود روان، دشمنت

جدا کرد لب تشنه سراز تنت

نگشت ای جگر گوشه ی بو تراب

پس از تو چرا کاخ گیتی خراب

چرا چنبر چرخ نشکست خرد؟

چو پیراهن از پیکرت خصم برد

دریغا که کافور تو گشت خاک

شدی آب غسل تنت خون پاک

ز پور جوان تو آرم به یاد

و یا از ابوالفضل فرخ نژاد

ز شهزاده قاسم حکایت کنم

و یا از عروسش روایت کنم

دمی در زمانه نجبند سرم

گر از کشتن خصم تو بگذرم

پس از مویه گفتا به خفص پلید

سرکیست این سرکه چشمت بدید

بگفتا:که ای مهتر انجمن

بود این سر نامور باب من

پس از او مرا زندگانی مباد

دمی در جهان کامرانی مباد

بدو پاسخ آورد فرخ امیر

که غمگین مباش ای پلید شریر

کنم کار اکنون به دلخواه تو

که دارد پدر چشم در راه تو

به دژخیم فرمود پس رهنمون

بیفکن سر از پیکر خفص دون

زدرگاه دژخیم خوارش کشید

سر از پیکر نابکارش برید

تن خفص و بن سعد را نیکخواه

بجوشاند آنگه به نفت سیاه

سپس شعله ور آتشی برفروخت

تن هر دو ناپاک را پاک سوخت

وزان پس بفرمود فرخ امیر

سر خفص و بن سعد و شمر شریر

نوندی برد سوی یثرب زمین

برشاه دین سیدالساجدین

به مختار بادا ورود از خدای

کز آن بد سگالان بپرداخت جای

به دوزخ کند حق عذاب مزید

به بن سعد و شمر پلید و یزید

کنون باز بشنو که چو بوخلیق

بنوشید از جام محنت رحیق

یکی روز مختار خورشید چهر

به گاه اندر آمد چو بر چرخ مهر