گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

یکی پیش ایوان کیوان غلام

اسیر بیاورد نافع به نام

که این بد منش بدنگهبان رود

چو درکربلا شه نبرد آزمود

نهشت این بد اندیش ناپاکزاد

که عباس سالار حیدر نژاد

برد آب زی پرده گی های شاه

بپیماید از روی زی برده راه

شد آگه چو مختار یل کو چه کرد

بفرمود کز وی برآرند گرد

مر او را دم تیغ کیفر بداد

که از دوزخش رستگاری مباد

چو روز دگر میر برگاه شد

پی کشتن دشمن شاه شد

سه تن را به زنجیر سخت استوار

فرو بسته بودند زی نامدار

یک نام او حارث ابن بشیر

که بودی بسی نابکار و شریر

دوم پور جارود قاسم به نام

که نفرینش بادا زخیر الانام (ع)

سوم حارث نوفل کینه جوی

بداندیش و بدگوهر و زشتخوی

امیر آن سه ناپاک را چون بدید

چو سوزنده آتش زجا بردمید

بگفتا: ازایشان چه سرزد گناه؟

چه کردند این بد نژادان به شاه؟

بگفتند: کان حارث ابن بشیر

سوی خیمه ی شاه بگشاد تیر

بفرمود مختار کو را زپای

فکندند با دشنه ی سر گرای

وزان پس جهانجوی فرخنده خوی

سوی حارث نوفل آورد روی

بدو گفت: کز کارت آگه منم

کسی کت کند عمر،کوته منم

چو آتش به کین چون زبانه زدی

به زینب (ع) چرا تازیانه زدی؟

تو را شرم نامد زدخت رسول؟

نگشتی هراسان زشوی بتول؟

کنونت بدان گونه کیفر کنم

که از خویش خوشنود حیدر کنم

بفرمود تا چوب داری زدند

بدو بر فرو هشته پیچان کمند

کشندش به دار آن تن نابکار

که بودی چنان تن سزاوار دار

زند روزبانش به پهلوی و مشت

همی تازیانه هزاری درشت

به فرمان میر مهین روزبان

بدو کرد دل سخت و نامهربان

ببردش کشان برزده آستین

به دارش بیاویخت پر خشم و کین

هزاری بزد تازیانه به روی

که سست آمد اندام آن زشتخوی

امان خواست از میر و مامی نیافت

تن آسایی از انتقامی نیافت

رده گردش از هرکرانه زدند

هزاری دگر تازیانه زدند

بدانسان که اندامش ازهم گسیخت

چو سیلاب خون پلیدش بریخت

بد اندیش چون تشنه بد آب خواست

زمژگان مختار سیلاب خاست

بگفتش: تو را آب شمشیر بس

چنین کیفر از پنجه ی شیر بس

دریغا چرا زاده ی بوتراب

نه او را امان داد دشمن نه آب

بفرمود پس با زدوده پرند

گسستند اندام او بند بند

وزان پس بریدند از تن سرش

چنین بود در این جهان کیفرش

به دیگر سرا کردگار جهان

کشد زین بتر کیفر از بدگمان

پس آنگه به فرمان آن پاکرای

شد از پور جارود پردخته جای

چو آن روز بگذشت روز دگر

برآورد رخشنده خورشید سر