گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بسی داستان ها زمختار راد

زدند و زفرجام کردند یاد

بگفتند: کاین مرد شد چیردست

بیفکند در چند لشگر شکست

همی روز تا روز ستوارتر

شود کار او بر فرازیش فر

اگر چند با ما نکرده است بد

یکی خواهش ما نکرده است رد

همی بر فزاید به ما آبروی

ز بگذشته چیزی نیارد به روی

بود گرچه داد و دهش پیشه ای

به ما نیست پوشیده اندیشه اش

دل و جانش دربند مهر علی (ع) است

نشستن ازو ایمن از غافلی است

نجوید مگر مهر آن خاندان

از اینجا تو اندیشه اش را بدان

که پیوسته گوید زکار حسین (ع)

سرشکش روان گردد از هر دو عین

همی در پی وقت و روز مجال

نشسته است و پیروز گشته به بال

براهیم آن گرد پیروز جنگ

ره پور مرجانه بگرفت تنگ

چنان دان که آن صفدر رزمخواه

نیاید مگر با سپاهی ز راه

چو شد پور مرجانه از وی زبون

شود ایمن و سر نیارد برون

گشاید به بدخواه حیدر کمین

نماند ز ما کس به روی زمین

همان به که ما دست پیش افکنیم

ز راه خود این سنگ را برکنیم

همه روز فرش براهیم بود

اگر بود ما را ازو بیم بود

کنون پور اشتر از او دور شد

زسر پنجه ی مردی اش زور شد

به درگه ندارد فراوان سپاه

نیارد زیکتن شدن کینه خواه

همان به، که ستوار پیمان کنیم

مر او را برون سر ز فرمان کنیم

نخواهیم بر خویش فرمان رواش

همان کین پنهان نماییم فاش

سپه بر گماریم گرد حصار

ببندیم ره تنگ بر مرد کار

بکوشیم و او را به دست آوریم

به کاخ و جودش شکست آوریم

نمانیم تا گردد این مور و مار

شود چیره، وز ما برآرد دمار

چواین گفته شد پور اشعت بگفت:

که از من سخن نیز باید شنفت

اگر بشنوید از من این رای نیست

به پیکار مختارتان پای نیست

ثقیفی نژاد است و مردی دلیر

به خشم پلنگ است و نیروی شیر

هنردارد و فرو تدبیر زور

مدد بیند از بخت و از ماه و هور

مجویید بیهوده با او ستیز

به خود چنگ او را مخواهید تیز

بخفته است این فتنه، از بهر چیست

که بایدش بیدار کرد و گریست

گمانم که با ما نخواهد بدی

نه از مهربانی که از بخردی

بود مملکت جوی و شاهی پژوه

سپه خواهد و یارو پشت و گروه

زما تا ندیده به پیمان شکست

نیارد به آزار ما هیچ دست

چو بیند زما کوفیان خیره گی

نماند که ما را بود چیره گی

بزرگست و خردش نباید شمرد

نشاید نمودن به او دستبرد

وگر ناگزیرید اندر خلاف

مجویید پیکار او از گزاف

فرستید مردی که گوید بدوی

که ای پرفسون مرد پرخاشجوی

که در کوفه کردت امیر اینچنین

که بگشود دستت به آورد و کین؟

که داده تو را نام فرماندهی؟

که با خویش خواهی زما همرهی

عراق است و مردان پر از نفاق

نورزند با هیچ کس اتفاق

ز تو بهتران را بکشتند خوار

از این دشمنان چشم یاری مدار

فرود آ، زکاخ و سر خویش گیر

همان ره که بودت از این پیش گیر

میار از کله داری کوفه یاد

که بهر کله می دهی سر، به باد

که پور زبیر است و برما امیر

به پیمان اوییم برنا و پیر

وگر بسته این آرزویت به دل

دل از مهر آل علی (ع) درگسل

به مصعب بپیوند و فرمان پذیر

که ا بخشدت این کلاه و سریر

ببینید کز وی چه آید جواب

پدید آید آنگاه راه صواب

اگر پاسخ از روی نرمی بداد

بدانید بر بیم دارد نهاد

بترسد زبی پشتوانی خویش

به رزمش توان پا نهادن به پیش

وگر پاسخی گفت سخت و درشت

نباید به پیکار او کرد پشت

بر این چون همه گرد کردند رای

فرستاده شد نزد فرمانروای

بگفت آنچه گفتند و آن سرفراز

فرو شد به اندیشه لختی دراز

سپس سر برآورد و رخ پر زشرم

بیاراست پاسخ به آوای نرم

که از من کدامین بد آمد پدید؟

که اینگونه پاداش بایست دید؟

ستم برشما کی روا داشتم؟

کجا دل به آزار بگماشتم؟

چه بد بر نکویان پسندیده ام؟

چه بدعت که در دین روا دیده ام؟

ببستید پیمان ابا من به مهر

چه شد تا بشستید از شرم چهر

از آن دم که حیدر شه راست کار

دراین مرز بدشاه و فرمانگزار

همی تاکنون به زمن مرزبان

ندیدید دین پرور و مهربان

برآوردم از هر دلی رنج ها

فشاندم به راه شما گنج ها

زسیم و زر و باره و درع و تیغ

زکوفی سواران نکردم دریغ

نه این است پاداش کردار من

که با من کند دشمنی یار من

فرستاده رفت و سخن های میر

بگفتا برآن گروه شریر

چو زو پور اشعث شنید آن پیام

بگفتا: که یاران جهان شد به کام

بترسیده مختار و دل باخته است

کزین سان فریبا سخن ساخته است

بکوشید و از وی برآرید گرد

نشاید به سستی دگر کارکرد

گمانم که از وی بگشته است بخت

که بایست کندن زبن، این درخت

هیاهو بیفتاد در کوفیان

ببستند پیکار و کین را میان

بر آن قوم شد پور اشعث امیر

که از باب و جد بود شوم و شریر

زکوفی همین بوده تا بوده کار

که نفرین به آن مردم نابکار

شه مرز خاور چو روز دگر

به دیبای زربفت آراست بر

سوی ابن اشعث گروه دو رنگ

نهادند رو ساخته ساز جنگ

به شهر ابن اشعث تکاور براند

به هر راه بر راهداری نشاند

که ناید ز مویی بر شهریار

زشیعه سپاهی مدد کار یار

خوارج به گرد اندرش زد رده

بسان مغان کرد آتشکده

چو آگاهی آمد به مختار راد

به سوی براهیم یل نامه کرد

که رادا، یلا، نامور سرورا

مرا یاور و یار و غمگسترا