گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

سلیمان صفت بریکی تند باد

بیامد میان دوصف ایستاد

بن نیزه را زد به چشم زمین

سرش برگذشت از سپهر برین

نهانی بیفکند هر سو نگاه

بدان لشگر کشن و آن رزمگاه

تو گفتی که بهرام آمد فرود

زگردون به هامون، ابا تیغ و خرد

وزیدی به پر کلاهش چو باد

بد اندیش او کردی از مرگ، یاد

پس آنگاه بانگ یلی کرد راست

زمردان دشمن هماورد خواست

چو دیدند برق سنانش زدور

نیفکند مردی به رزمش ستور

گزین خادم خاندان چون ندید

که کس سوی میدان بیاید پدید

چو رستم برانگیخت از جای رخش

همی جست از سم اسبش درخش

بزد خویش با آن زدوده سنان

خروشان بدان لشگر بیکران

به یک حمله پنجاه تن نامدار

بکشت از سواران خنجر گزار

عنان گرد ناکرده دشمن هنوز

که شد دور از ایشان یل کینه توز

بیامد به میدان چو کوه ایستاد

بدان بی هنر مردم آواز داد

که گر هست در این سپه پر دلی

نبرد آزما پهلوان و یلی

بیاید ببیند بر و یال من

هم این کوه کوبنده کوپال من

چو آوای او میر لشگر شنفت

به پور مطیع از ره طعنه گفت

که تو خویشتن را به روز نبرد

فزون دانی آخر زیک پهنه مرد

دل مرد را نیست چندین درنگ

که دشمن بلافد به میدان جنگ

چو هستی یل و پردل و رزمخواه

به تو گرم دارند پشت، این سپاه

یکی مردی خویش ساز آشکار

به کار افکن آن نیزه ی جان شکار

برو با براهیم لختی بکوش

وزین خودنماییش بنما خموش

به عبداله آن جادویی درگرفت

زافسون او باد برسر گرفت

بیفکند ازکین به ابرو گره

بپوشید برتن دو رومی زره

بشد بر یکی اسب تازی سوار

به سوی هماورد شد برق وار

خروشید بر وی که امروز من

ز خون پیکرت را بپوشم کفن

پس از مرگ تو اندرین دشت کین

زیاران حیدر بشویم زمین

نمانم از ایشان تنی در جهان

که آرند نام علی (ع) بر زبان

بدو گفت نام آور دیو بند

که می جستمت من ز چرخ بلند

بیا کارزو داشتم من زدیر

که سازم زمین را ز خون توسیر

بدرد کنون تیغ من جوشنت

سپس سایم از سم باره، تنت

چوگفتند این پی توانی دویل

بهم تاختند از دو سو چون اجل

تو گفتی که پیلان خارا تن اند

به دندان و خرطوم از آهن اند

همی نیزه برترک هم کوفتند

همی مغزها را برآشوفتند

چو شد نیزه ها خرد و افکار مرد

براهیم از پهنه انگیخت، گرد

برآورد تیغی چوالماس ناب

بیفشرد پا برهلال رکاب

خروشید بر وی چو غرنده ببر

بزد برسر مرد با خود و کبر

هنوز او همی کرد فکر سپر

که کرد از کمرگاه تیغش گذر

همی رفت بر پشت باره دو نیم

سپه را ازان زخم دل پر زبیم

ز استاد او شیر جان آفرین

رسیدش زخلد برین آفرین

چو مصعب چنان تیغ و بازو بدید

شگفتی همی لب به دندان گزید

وزانسوی شاگرد شیر خدای

خروشید کای مردم زشت رای

اگر هست مردی یلی تیغ بند

که جوید زمن خون این خود پسند

بیاید که سازمش آنجا روان

که بگرفته بنگاه آن پهلوان

چه ترسیده بودند از تیغ او

نیامد کسی سوی وی رزمجو

چو این دید آن شیر مرد سره

خروشید و زد برصف میسره

سر پردلان پیش تیغ جوان

بدی همچو گو پیش چوگان دوان

تو گفتی همی برگ ریزد زشاخ

به دشمن بشد تنگ، دهر فراخ

چو مصعب چنان نیرو از وی بدید

سران سپه را بگفت آن پلید

که این مرد گویی زآتش بود

چمان چرمه اش باد سرکش بود

نریزید خونش به خاک ار کنون

بریزد شما را به یکباره خون

بتازید و با وی بکوشید گرم

بکوبید یالش به کوپال نرم

به یک ره دلیران شمشیر دار

نهادند رو سوی آن نامدار

سپهبد نیاورد بیم از سپاه

که او شعله بود و بداندیش، کاه

به پیکارشان تیغ و بازو فراشت

به یک حمله بر جای خود باز داشت

وزانسو سپاه براهیم راد

بجنبید از جای چون گردباد

دو دریای آتش درآمد به جوش

زمین گشت پر خون هوا پر خروش

زگرد سپاه و ز غوغا و کوس

جهان تنگ شد همچو چشم خروس

درخش سنان زیر گرد سپاه

دمیدی چو مریخ را برسپاه

دم تیغ ها بد چو باد خزان

سر جنگجویان چو برگ رزان

شد از سم توسن بر خاک چاک

بدانسان گشت که دیدی سمک را سماک

هوا چون همایی شد از پر تیر

زخون گشت سطح زمین آبگیر

برآمد بدینگونه چون چند لخت

بشد بر بد اندیش دین کار سخت

پر از خون جبین و پر از خاک دم

عنان را ندانسته از پار دم

به مردان اسلام کردند پشت

سپاه سپهدار خنجر به مشت

پس و پشتشان چند گه تاختند

جهان را از ایشان بپرداختند

هزاری چهار از سپاه شریر

نموند مختاریان دستگیر

دگرها زشمشیرشان خسته شد

در زندگی بر همه بسته شد

هم از بیم جان مصعب نابکار

سوی بصره بگرفت راه فرار

به همراه او چند پیکاره مرد

زبیم سپهدارشان روی زرد

چو پردخته شد آن زمان از سپاه

به لشگرش گفتا یل رزمخواه

که یزدان بداد از هنر کامتان

برآمد زنام آوران نامتان

کنون مال دشمن از آن شماست

به یغما برید آنچه زایشان به جاست