گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

خروشید راهب که خانه خدای

منم اندر این بر کشیده سرای

بگفتند: ما را به توکار نیست

ولیکن ندانیم کاین مرد کیست

بگفتا: که این راهب نامور

مرا هست پور برادر پدر

بگفتند: بی اذن سالار راد

نیاریم کس را به دژ راه داد

بمانید لختی بر پاسبان

که خواهیم دستوری از مرزبان

بماندند ناچار بر جای خویش

در اندیشه دل تا چه آید به پیش

چو رفتند و گفتند با بدسیر

به بر خواندشان تا که جوید خبر

براهیم را چونکه با وی بدید

همی خیره بر چهر او بنگرید

براهیم دردل همی با نیاز

بگفتا: که ای داور چاره ساز

مرا زین بد اندیش پوشیده دار

یکی پرده اش در بر دیده دار

بدان شه که در راه تو داد جان

زکشتن مرا بخش چندان امان

که خواهم ز بدخواه خون امام

چو این بگذرد دیگرم نیست کام

دلش گرم راز و زبان بد خموش

که الهامش آمد ز فرخ سروش

بگفتش میاورد به دل هیچ باک

که آمد گشایش ز یزدان پاک

زشادی براهیم را رخ شکفت

پس آنگه بداختر به راهب بگفت:

که برگوی دشمن کجا و دو چند

چه دارند اندیشه این هوشمند؟

بگفتا به نزدیک این جایگاه

تن آسان نشسته است کوفی سپاه

طلایه برون کرده از چار سوی

به دشمن ببسته ره جستجوی

ره آگهی بیش از اینم نبود

دژم گشت چون گشت او را شنود

بگفتا به یاران خود با هراس

که نیکو بدارید یک لحظه پاس

مگر من دمی سر به بستر نهم

زکین براهیم اشتر رهم

گذارید کاین راهب و خویش او

سوی حجره ی خود گذارند رو

بگفت این و خوابید، زان پس کشیش

سوس خوابگه برد مهمان خویش

یکی سفره گسترد و در وی گذاشت

برمیهمان آنچه در خانه داشت

چو نان خورده شد رفت و آورد می

چنان کان بدی رسم و آیین وی

براهیم را گفت: ترکن دماغ

که درظلمت غم بود، می چراغ

براهیم گفتا که در کیش ما

می و خوک خوردن نباشد روا

چو بشنید این راهب حق پرست

بیفکند مینا و ساغر ز دست

ببرد آب و دست و دهان را بشست

شد اسلام وی نزد مهتر درست

بدو گفت: آهسته بیرون خرام

پژوهش کن از حال آن مرد خام

ببینش اگرچشم رفته به خواب

به دوزخ روان سازمش با شتاب

برفت و بدید و بیامد بگفت:

که چشم بداختر چو بختش بخفت

سپهبد چو بشنید بر جست تفت

سوی خوابگاه بداختر برفت

به ناگه برآمد ز درگه خروش

زیاران عبداله تیره هوش

بگفتند: میرا برون آ زدیر

که آمد به یاریت پور زبیر

زبصره کنون مصعب و لشگرش

بیامد، پذیره بشو در برش

از آن مژده عبداله از جای خواب

به پا خاست شادان دل و باشتاب

ز بهر پذیره برون شد ز دیر

ز مرگش رهانید پور زبیر

چو شاگرد شیر خدا این بدید

ز حیرت همی لب به دندان گزید

به ناچار از دیر شد رهسپار

ابا آن سپه جانب رودبار

به راه اندر آن با یکی زان سپاه

نهانی بگفت آن یل رزمخواه

که دارم یکی بدره از سیم و زر

ببخشم مر آن را بدان راهبر

که دیدار مصعب نماید مرا

چو بشنید آن مرد نام زرا

بگفتا: من اینک تو را بنده ام

سوی مصعبت رهنماینده ام

چو یک لخت گشتند دور از سپاه

بدو گفت سالار ناورد خواه

که ای مرد در دل تو را مهر کیست؟

شکفته رخ و نیت از چهر کیست؟

اگر خواهی از تیغ من ایمنی

بگوبا علی (ع) دوست یا دشمنی؟

بگفتا: که از تیغ تو ایمنم

از آن رو که با مرتضی دشمنم

مرا پیشوا نیست از اهل خیر

به دین غیر عبداله بن زبیر

بگفت: ار چنین است پس پیشوای

زمن هدیه گی این زر، ای نیکرای

بد اندیش دست طمع برگشاد

بزد تیغ بر گردنش مردراد

بدانسان که از تن جدا شد سرش

بدل شد به یاقوت، سیم و زرش

ز خون پلید آن دلاور به خاک

دم تیغ الماس گون کرد پاک

وزان جایگه همچو شیر یله

خرامید غران به سوی گله

چو آمد زهامون به نزدیک رود

به مردانگی داد رودش درود

بسی دید کشتی چو ماهی درآب

و یا چون به دریای گردون سحاب

به هر زورقی لشگری نابکار

همه درع پوش و همه ترک دار

درخشان دم تیغ فولاد ناب

چنان سینه ی ماهیان اندر آب

فروزان سر نیزه ی آبرنگ

به کشتی چو در کوه چشم پلنگ

چو لشگر زدریا به هامون رسید

سپهبد یکی کشتی از دور دید

که در آب بودی چو آتش به دود

درازیش پر کرده پهنای رود

فروزان در آن بود چندین چراغ

چو در تیره شب لاله در صحن باغ

تو گفتی زبس بود افروخته

نیستان به دریای چین سوخته

چو زیبا عروسی خوش آراسته

به پیروزه و گوهر و خواسته

چو کشتی زدریا به خشکی رسید

دمان مصعب از وی به هامون کشید

به سر بستی عمامه ی زرنگار

ابر باره ی برق پویش سوار

بزرگان گرفتند پیرامنش

غلامان دوان در بر توسنش

ابر باره گی دوش بر دوش او

روان بود عبداله کینه جو

سپهبد چو شیری که بیند به خشم

بدان هر دو تیره روان، دوخت چشم

چو مصعب گذشت از برسرفراز

نیاورد پیشش چو مردم نماز

بگفتا به عبداله: این مرد کیست؟

از این لشگر ما و را نام چیست؟

که برما نیاورد اصلا درود

نگه کردنش سوی ما خیره بود

بزد بانگ عبداله نابکار

به پروده ی حیدر تاجدار

که ای مرد چون شد به پیش امیر

نکردی کمان قامت همچو تیر؟

به پوزش زمین، زین اسبش ببوس

وگرنه بکوبم سرت از چو کوس

دلاور بدو هیچ پاسخ نداد

سر مصعب از وی بدش پر زباد

رخ از خشم چو نیل گشتش کبود

به عبداله آهسته اینسان سرود:

که این بی گمان نیست از این سپاه

فرستاده ای باشد از کینه خواه

بباید پژوهش نمودن درست

وزان پس به خونش دم تیغ شست

پس آنگاه گفتا به یاران خویش

که این بی ادب را بیارید پیش

غلامان دویدند سوی جوان

چو این دید سالار روشن روان

چو کوهی ز آهن به جای ایستاد

ز دانش نیاورد از خشم یاد

غلامان بگفتند ش: ای بی ادب

تو را خواسته پادشاه عرب

به پوزشگری نزد مهتر بپوی

زروی ادب پاسخ او را بگوی

دلاور نگفت ایچ و زان جای تفت

به همراهشان سوی مصعب برفت

بدو گفت مصعب: که ای سرفراز

چه بودت که ما را نبردی نماز؟

گمانم همانا نه زین لشگری

نوند براهیم بن اشتری

و یا از بزرگان تازی نژاد

یلی هستی و مهتری پاکزاد

که از حشمت ما نبودت نهیب

به ما دیدی از دور همچون رقیب

بگفت آن سرفراز با مرد شوم

که هستم ز اعراب این مرز و بوم

نه سرلشگرم نی پیام آورم

شما را من از جان و دل یاورم

رسوم ادب را ندانم درست

ره مردمی از عرب کس نجست

شنید این چو از وی زبیری نژاد

به بند و زندانش فرمان بداد

هم اندر زمان روز بانش، کشان

ببرد و ببستش به بند گران

یک شیرشد بسته در سلسله

کزو داشتی آسمان زلزله

به ایوان درآمد چو پور زبیر

یکی تخت بنهاد در پیش دیر

سپس گفت با مرد: کای بد گهر

که عامر بدش نام و مره پدر

کز ایدر برو سوی زندان دمان

بگو آرد این بسته را روزبان